مقاله

 

 

تاریخ انتشار : 23.10.2015

توضیح کوتاه من : نوشته زیر متاسفانه نشان میدهد که آلزایمر درحال عمل کردن است . این جماعت جاکشی که سوژه اصلی مطلب است ، از ابتدا به فکر خانه نبود یعنی اساسا رویکرد سیاسی شان صاحب خانگی نیست که نگران خانه باشند . این هیئت عزادار مصداقی و شرکاء از روز اول خیز برداشته بودند تا همه را جارو کنند و رهبری را به دست بگیرند و آلترناتیو بسازند...حالا البته دیگه از اون ممه های جانشینی خبری نیست ، ولی حال عالیجنابان جاکش عزادارهم خوب نیست . چون تمام حساب و کتابشان غلط ازآب درآمد . فکر میکردن با یک تغار ماست ، تخمی تخمی دریای دوغ شکل میگیرد . داشتن ابزار کار شرط و حرف اول نیست ، با رسانه درپیتی میهن بهبهانی و پژواک و مصداقی خُل و چل و آهک و سیمان وحلیم و هویج ....آلترناتیوی بالا نمیرود . جناب فلانی که باز هم سازی در مزمت بی ادبی نواخته بودی ، من ترجیح میدهم بی ادب باشم ولی قرمساق سیاسی مودب نباشم .

اسماعیل هوشیار

23.10.2015

.....................................................

 

درخت آقا مصطفی

علی ناظر



دیروز دوستی به من زنگ زد و جویای حال و احوال؛ و به شوخی گفت خواستم حالت را قبل از اینکه آلزایمر بگیری بپرسم.

شوخی سیاسی قشنگی است. نمی دانم در چه روز و ساعت و دقیقه ای آلزایمر مرا در خود فروخواهد برد. شاید هرگز، شاید دقیقه ای پیش از پایان این مکالمه؛ اما می دانم که بسیاری از ما خیلی وقت است که به آلزایمر سیاسی دچار شده ایم. اسممان یادمان می رود. گاهی از اوقات آدرسمان را گم می کنیم. برادر و خواهر و فرزند خود را می بینیم، اما نمی شناسیمش. و غم انگیز اینکه متوجه نیستیم. آنهایی که پیرامون ما هستند می دانند و متوجه هستند که آلزایمر داریم، چرا که لحن صحبت کردن ما متفاوت است. جملات را نیمه جویده و بطور حتم ناتمام رها می کنیم. وقتی رانندگی می کنیم، بر سر چهار راه ها، چپ و راستمان را گم می کنیم. خودمان متوجه نیستیم. چپ می زنیم وقتی که باید مستقیم برویم، و به راه ادامه می دهیم.

درباره تو نمی دانم، ولی درباره خودم این صادق است. می دانم که آلزایمر دارم. به رویم نمی آورم و آن را با تمسخر نادیده می گیرم. اما می دانم که در حال سقوط به فراموشخانه هستم. گاهی از اوقات اسم خودم هم یادم می رود. از کجا آمده ام، یادم می رود. چرا اینجا هستم، یادم می رود. به کجا می روم، را نمی دانم.

کسی مرا هُل نداده؛ خودم، طبیعتم مرا به فراموشخانه سوق داده. می دانم که خیلی ها هستند که عاملی و یا عواملی آنها را به فراموشخانه هُل داده است. مثلا یک شُک، و یا یک برخورد شخصی، و یا .... و پس از آن، دیگر آن نیستند که بوده اند. همه چیز را به فراموشی می سپارند. همه چیز را حاشا می کنند. همه چیز را... و با اینکه هستند، اما دیگر نیستند. وقتی آلزایمر یقه آدم را می گیرد؛ وقتی پایت سُر خورده و می بینی که داری به فراموشخانه می لغزی، می دانی که اگر امروز نه، فردا شاید، ولی حتما و بدون شک پس فردا، آلزایمر تو را محصور خود کرده و تو.... بدون اینکه بدانی.... داری دست و پا می زنی..... بدون اینکه بدانی.

احساس عجیبی است. مثل یک غریق، توی خواب. می دانی که خوابی، اما آن احساس غرق شدن، تو را آزار می دهد، و تو هیچکاری نمی توانی بکنی. می خواهی بیدار شوی، اما این خواب، خواب سنگینی است. و وقتی هم که بیدار می شوی، دیگر اسمت را فراموش کرده ای، چرا که کمبود اکسیژن زیر آب، تمام سلول های مغزت را منفعل کرده. دیگر بیماری.... سپرده شده ای به آلزایمر. فراموشخانه....

پرسیدم از فراموشخانه که بگذریم، چه خبر.
پرسید آیا مطلبی که در باره زخمی شدن مسعود رجوی نوشته شده خوانده ای؛ نظرت چیست؟
گفتم نه. خیلی وقت است که اینگونه اخبار را دنبال نمی کنم.... ولی قبل از اینکه آلزایمر حاد شود، و اصول به فراموشخانه سپرده شوند اجازه بده خاطره ای از دوران کودکی را برایت بگویم.

آقا مصطفی همسایه چند خانه آنطرفتر بود، با یک درخت پشت دیوار خانه شان. یادم نیست چه درختی بود، اما آقا مصطفی می گفت که پدرش نهال آن را کاشته و خیلی پای آن درخت زحمت کشیده تا رسیده به اینجا و اینقدر شاداب است. آقا مصطفی سینه اش را جلو می داد و با غرور درخت را نشان می داد و می گفت، تازه روح و ریشه گرفته و تنومند شده. بچه ها شما هم سعی کنین مثل این درخت بشین. سربلند. شاداب.

راست می گفت، هر سال تابستان بچه های محل زیر آن جمع می شدند، و قصه می گفتند و یا گل یا پوچ بازی می کردند.

اما یکروز، بعد از اینکه یک کلاغ، صورت سپیده،یک دختر بچه کوچک را نوک زد و کارش به بیمارستان کشید، درخت، و آقا مصطفی و تمام محل به جان هم افتاده بودند. صغری خانم، مادر سپیده می گفت تقصیر درخت است، چرا که کلاغ ها، آن بالا بالا ها خانه درست کرده اند. حسن آقا، یکی از همسایه ها که معروف بود به سوسه دواندن، می گفت، درخت را باید از ریشه زد. باید قطع کرد، و سوزاندش تا هم کلاغها گورشان را گم کنند، و هم دل مادر سپیده خنک شود.
هرچی آقا مصطفی می گفت، بابا درخت را که نمی شود قطع کرد. سرسبزی می دهد، و سایه روی خیلی از بچه های کوچه انداخته، توی چله تابستان بچه ها زیرش جمع می شوند و گپ می زنند و... از این حرفها، ولی اصلا به گوش کسی نمی رفت. مثل این بود که همه گوش ها کر شده بود، و حرف حساب شنیده نمی شد. از حق نگذریم، صورت و چشم سپیده هم خوب پُف کرده بود. اورژانس گفته بود که احتمال دارد کور شود، باید چند روزی صبر کرد.

حسن آقا، با یک تبر آنطرفتر ایستاده بود و هی می گفت، بروید کنار تا خودم کلکش را بکنم. خلاصه جّو سنگینی روی کوچه که سالها در آرامش به کارش ادامه داده بود، سایه انداخته بود.

یک روز وسط های صبح صدای شیون از خانه آقا مصطفی بلند شد. همه به حیاط ریختیم. روی زمین پر از خون شده بود. جسد مردی زیر درخت افتاده بود، و کمی آنطرف تر، چندتا کلاغ قارقار می کردند. شیرین خانم، زن آقا مصطفی، زاری کنان بر سرش می زد که دیدی چی شد؟ خودت رو فدای این درخت کردی. همه هاج و واج به جسد و شیرین خانم نگاه می کردن. جعفر بچه دو سه ساله شیرین خانم خودش را به چادر مادرش آویزان کرده بود و گریه می کرد. زنهای همسایه سعی می کردن شیرین خانم را از صحنه دور کنند، اما نمی شد.

آنطرفتر حسن آقا با تبر به جان درخت افتاده بود، و می گفت اگر همان اول به حرف من گوش می کردین اینطوری نمی شد. با هر ضربه تبر به تنه درخت، چندتا ناسزا هم به مادر و پدر آن کسی که نهال درخت را کاشته بود، نثار می کرد. سخت در حال عرق ریختن بود، کف از دهانش بیرون می زد، اما ول کن نبود. درخت اما گویی نه گویی. هر تبری که به تنه اش می خورد، سر جایش استوار ایستاد بود. اما حسن آقا کوتاه نمی آمد. کسی هم جلودارش نبود. و رفته رفته، درخت به یک سو خم شد، و با صدای مهیبی روی خانه همسایه خراب شد. گرد و غبار تمام خانه آقا مصطفی را گرفت. حسن آقا، کمر راست کرد، و با نگاهی متکبرانه به درخت نگاه کرد. مثل اینکه داشت به درخت می گفت، دیدی آخرش انداختمت. اما یکمرتبه نگاهش روی درخت خشک شد؛ و بلند بلند شروع کرد به گریه کردن و بر سر خود زدن. خانه حسن آقا زیر تنه تنومند درخت، یک تل خاک شده بود. حسن آقا دیوانه وار با تبر به جان درخت افتاد.

چند روزبعد، حسن آقا با تبرش از آن محل رفت و دیگر خبری از او نشد. شیرین خانم هم از آنجا رفت. چند سال بعد ما هم محل را ترک کردیم و رفتیم به یک محل دیگر. به محله ای که هم درخت بیشتر داشت و هم کلاغ. مگه می شه درخت بدون کلاغ داشت؟

آن دوست پرسید داستان درخت آقا مصطفی به زخمی شدن مسعود رجوی چه ربطی داشت؟

رفیق عزیز؛ می دانی که با بسیاری از نظرات و دیدگاه های سیاسی مسعود رجوی مخالفم، اما مگر می شود نام او را از تاریخ زدود؟

این قانون طبیعت است که یک موجود زنده، یک درخت، به همان اندازه که می تواند سرسبزی و شادابی و زیبایی برای محله به ارمغان بیاورد، می تواند آسیب ببیند. خیلی از درخت های تنومند بلوط که صدها سال استوار ایستاده اند، به این قانون طبیعت سر خم می کنند و می افتند. اما در طول عمرشان، هزاران هزار درخت بلوط از کنار آن سر به آسمان می کشند. به درختی که امروز آسیب دیده، نگاه نکن، به آن هزاران هزار بلوط نگاه کن.

امیرپرویز پویان ها، احمدزاده ها، جزنی ها، و حنیف نژاد ها، چون درختان تنومندی در برابر دشمن ایستادند و انقلابی مُردند، بی آنکه بمیرند. مسعود رجوی هم روزی می میرد، بی آنکه بمیرد.

مسعود رجوی، اگر امروز نمیرد، فردا، و یا سال دیگر و یا.... روزی خواهد مُرد. مرگ او می تواند بر اثر ترکش نارنجکی، و یا سرطان، و یا.... طبیعی باشد؛ اما آن روز، هر روزی که که آنروز فرارسد، روز غم انگیزی برای پروسه سرنگونی است.

بطور حتم، مبارزه برای سرنگونی به پایان نمی رسد، چرا که هزاران هزار درخت تنومند بلوط، هزاران هزار فرزند خلق، راه را ادامه خواهند داد. هر کدام به شکلی. اما همچون چتری حفاظتی، خلق قهرمان ایران را به زیر پوشش خود پناه خواهند داد.

به مرگ نیندیشیم. یادگار ها، و هزاران هزار درخت بلوط را نظاره کنیم.

30 مهر 1394

22 اکتبر 2015

 

________________________________________________________

  Share

توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام دریافت نمیشود.

: اسم
: ایمیل
پیام

 

مقاله ها   |    نظریات   |    اطلاعیه   |    گوناگون    |      طنز     |      پیوندها    |    تماس

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه تیف) مانع ندارد