مقاله

 

گوناگون

 

توحش و سرکوب تنها هنر نظام اسلام انقلابی دست خری

 


 

 

 تصویری از آخرین لحظات حیات پرفسور حسابی

--------------------------------------------------------------------------------

شام در کنار تخت استاد سرد شده است. ظاهرا ديگر نيازي به خوردن غذا نيست.


پزشکان و مسئولان بيمارستان دانشگاه به اين نتيجه رسيدند که معالجه روي قلب استاد ديگر اثري ندارد.

لذا آنژيوکت چند دارو براي ادامه تپش قلب از رگ دست راست و آنژيوکت تزريق مسکن درد از دست چپ ايشان را خارج و حتي ماسک تامين اکسيژن که ديگر ريه ها قادر به تامين آن نبود را برداشته اند و تنها سنسورهاي تپش قلب روشن است.


شگفت اينکه در چنين حالتي در کمال حيرت پزشکان و متخصصين بيمارستان کانتونال دانشگاه ژنو، پروفسور حسابي در آخرين لحظات حيات به چيزي جز مطالعه و افزايش دانش نمي انديشد.


اين تصوير منحصر به فرد را يکي از کارکنان خود بيمارستان به عنوان يک تصوير تکان دهنده و تاثير گذار ثبت کرده است .



 

 

 

 

آنها که رفته اند و آنها که مانده اند

 

 

لبخند اگزوپری

 

بسیاری از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر اگزوپري " را مي شناسند. اما شايد همه ندانند كه او خلبان جنگي بود و با نازيها جنگيد وكشته شد .
 قبل از شروع جنگ جهاني دوم اگزوپري در اسپانيا با ديكتاتوري فرانكو مي جنگيد . او تجربه هاي حيرت آو خود را در مجموعه اي به نام لبخند گرد آوري كرده است .
در يكي از خاطراتش مي نويسد كه او را اسير كردند و به زندان انداختند او كه از روي رفتارهاي خشونت آميز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مينويسد :
"مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همين دليل بشدت نگران بودم . جيبهايم را گشتم تا شايد سيگاري پيدا كنم كه از زير دست آنها كه حسابي لباسهايم را گشته بودند در رفته باشد يكي پيدا كردم وبا دست هاي لرزان آن را به لبهايم گذاشتم ولي كبريت نداشتم .
از ميان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم . او حتي نگاهي هم به من نينداخت درست مانند يك مجسمه آنجا ايستاده بود .
فرياد زدم "هي رفيق كبريت داري؟ " به من نگاه كرد شانه هايش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزديك تر كه آمد و كبريتش را روشن كرد بي اختيار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمي دانم چرا؟ شايد از شدت اضطراب، شايد به خاطر اين كه خيلي به او نزديك بودم و نمي توانستم لبخند نزنم .
در هر حال لبخند زدم وانگار نوري فاصله بين دلهاي ما را پر كرد ميدانستم كه او به هيچ وجه چنين چيزي را نميخواهد ....ولي گرماي لبخند من از ميله ها گذشت وبه او رسيد و روي لبهاي او هم لبخند شكفت . سيگارم را روشن كرد ولي نرفت و همانجا ايستاد مستقيم در چشمهايم نگاه كرد و لبخند زد من حالا با علم به اينكه او نه يك نگهبان زندان كه يك انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هواي ديگري پيدا كرده بود .
پرسيد: " بچه داري؟ " با دستهاي لرزان كيف پولم را بيرون آوردم وعكس اعضاي خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم :" اره ايناهاش "
او هم عكس بچه هايش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهايي كه براي آنها داشت برايم صحبت كرد. اشك به چشمهايم هجوم آورد . گفتم كه مي ترسم ديگر هرگز خانواده ام را نبينم.. ديگر نبينم كه بچه هايم چطور بزرگ مي شوند .
 چشم هاي او هم پر از اشك شدند. ناگهان بي آنكه كه حرفي بزند . قفل در سلول مرا باز كرد و مرا بيرون برد. بعد هم مرا بيرون زندان و جاده پشتي آن كه به شهر منتهي مي شد هدايت كرد نزديك شهر كه رسيديم تنهايم گذاشت و برگشت بي آنكه كلمه اي حرف بزند.
 يك لبخند زندگي مرا نجات داد!


 

فیلم زیبایی از تکامل

 

 


 

 

 

 

 




وصیت نامه ' ابوالقاسم حالت

طنز نويس معروف مجله هاي توفيق و گل آقا با تخلص

'خروس لاري '




بعد مرگم نه به خود زحمت بسيار دهيد

نه به من برسر گور و کفن آزار دهيد

نه پي گورکن و قاري و غسال رويد

نه پي سنگ لحد پول به حجار دهيد

به که هر عضو مرا از پس مرگم به کسي

که بدان عضو بود حاجت بسيار دهيد

اين دو چشمان قوی را به فلان چشم چران

که دگر خوب دو چشمش نکند کار دهيد

وين زبان را که خداوند زبان بازي بود

به فلان هوچی رند از پی گفتار دهید

کله ام را که همه عمر پر از گچ بوده است

راست تحويل علي اصغر گچکار دهيد

وين دل سنگ مرا هم که بود سنگ سياه

به فلان سنگتراش ته بازار دهيد

کليه ام را به فلان رند عرق خوار که شد

ازعرق کليه او پاک لت و پار دهيد

ريه ام را به جواني که ز دود و دم بنز

درجواني ريه او شده بيمار دهيد

جگرم را به فلان بی جگر بی غیرت

کمرم را به فلان مردک زن باز دهید

چانه ام را به فلان زن که پي وراجي است

معده ام را به فلان مرد شکمخوار دهيد

تا مگر بند به چيزي شده باشد دستش

لااقل تخم مرا هم به طلبکار دهید!!

 

يك روز زندگي

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود
پريشان شد و آشفته و عصباني نزد پیری رفت تا راه حلی بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، پیر سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، پیر سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، پیر سكوت كرد
به پر و پاي حیوان ‌و انسان پيچيد، پیر سكوت كرد، فحش داد و..... پیر سكوت كرد، دلش گرفت و گريست .، پیر سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي، تنها يك روز ديگر باقي است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن

لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار مي توان كرد؟ 
پیر گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمي‌يابد هزار سال هم به كارش نمي‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگي كن

او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي‌درخشيد، اما مي‌ترسيد حركت كند، مي‌ترسيد راه برود، مي‌ترسيد زندگي از لا به لاي انگشتانش بريزد، قدري ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايده‌اي دارد؟ بگذار اين مشت زندگي را مصرف كنم

آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد مي‌تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، مي‌تواند پا روي خورشيد بگذارد، مي تواند

او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد، به فکر انتقام و حسادت و قتل و غارت ودین و خدا و خرافات و....نبود اما

اما در همان يك روز دست بر پوست درختي كشيد، روي چمن خوابيد، كفش دوزدكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه او را نمي‌شناختند، سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند احساس دلتنگی کرد، او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد

او در همان يك روز زندگي كرد

فرداي آن روز پیر بر سنگ قبرش نوشت: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!"

زندگي انسان داراي طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن مي انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگي آن است
فرستنده : یه نفر

 

 

آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت وگویی به شرح زیر صورت گرفت:
بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می تونم ازت بپرسم؟
شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟
بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟
شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم.
بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف و پای ما گرد است؟
شتر مادر: پسرم. قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است.
بچه شتر: چرا مژه های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد.
شتر مادر: پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم ها ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند.
بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شن های بیابان است... .
بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم... ..
شتر مادر: بپرس عزیزم.
بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطی می کنیم؟

------------------------------ ------------------------------ ------------------------------

نتیجه گیری:
مهارت ها، علوم، توانایی ها و تجارب فقط زمانی مثمرثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید... پس همیشه از خود بپرسید الان شما در کجا قرار دارید؟

 

در زمان جنگهاي صليبي، جنگجويان براي جلوگيري از خيانت همسرانشان از نوعي شورت آهني  استفاده مي كردند  و به آن قفل مي زدند و كليد آن را به روحاني شهر مي دادند و پس از برگشتن از جنگ، كليد را پس مي گرفتند كه در اين رابطه جوك هاي مختلفي ساخته شد.

 

جوك:  يكي از جنگجويان صليبي بعد از قفل كردن شورت همسرش، كليد آن را به روحاني شهر ميده.

هنوز 500 متر دور نشده بود كه روحاني شهر نفس زنان خودشو به جنگجو مي رسونه و ميگه كليد اشتباهه!!!

 

 
از کرَه گي دُم نداشتن
از " كتاب كوچه " ، اتْر احمد شاملو
 
از کرَه گي دُم نداشتن :
 
 
... مردي خري ديد به گل در نشسته و صاحب خر از بيرون كشيدن آن درمانده . مساعدت را ( براي كومك كردن ) دست در دُم خر زده قُوَت كرد( زور زد ) . دُم از جاي كنده آمد . فغان از صاحب خر برخاست كه " تاوان بده !"
 
 
مرد به قصد فرار به كوچه يي دويد ، بن بست يافت . خود را به خانه يي درافگند . زني آنجا كنار حوض خانه چيزي ميشست و بار حمل داشت ( حامله بود ) . از آن هياهو و آواز در بترسيد ، بار بگذاشت ( سِقط كرد ) . خانه خدا ( صاحبِ خانه ) نيز با صاحب خر هم آواز شد .
مردِ گريزان بر بام خانه دويد . راهي نيافت ، از بام به كوچه يي فروجست كه در آن طبيبي خانه داشت . مگر جواني پدر بيمارش را به انتظار نوبت در سايهء ديوار خوابانده بود ؛ مرد بر آن پير بيمار فرود آمد ، چنان كه بيمار در حاي بمُرد . پدر مُرده نيز به خانه خداي و صاحب خر پيوست !
 
مَرد ، همچنان گريزان ، در سر پيچ كوچه با يهودي رهگذر سينه به سينه شد و بر زمينش افگند . پاره چوبي در چشم يهودي رفت و كورش كرد . او نيز نالان و خونريزان به جمع متعاقبان پيوست !
 
مرد گريزان ، به ستوه از اين همه، خود را به خانهء قاضي افگند كه " دخيلم! " . مگر قاضي در آن ساعت با زن شاكيه خلوت كرده بود . چون رازش فاش ديد ، چارهء رسوايي را در جانبداري از او يافت : و چون از حال و حكايت او آگاه شد ، مدعيان را به درون خواند .
 
نخست از يهودي پرسيد .
 
گفت : اين مسلمان يك چشم مرا نابينا كرده است . قصاص طلب ميكنم .
قاضي گفت : دَيتِ مسلمان بر يهودي نيمه بيش نيست . بايد آن چشم ديگرت را نيز نابينا كند تا بتوان از او يك چشم بركند !
و چون يهودي سود خود را در انصراف از شكايت ديد ، به پنجاه دينار جريمه محكومش كرد !
جوانِ پدر مرده را پيش خواند .
گفت : اين مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد ، هلاكش كرده است . به طلب قصاص او آمده ام .
قاضي گفت : پدرت بيمار بوده است ، و ارزش حيات بيمار نيمي از ارزش شخص سالم است . حكم عادلانه اين است كه پدر او را زير همان ديوار بنشانيم و تو بر او فرودآيي ، چنان كه يك نيمهء جانش را بستاني !
 
و جوانك را نيز كه صلاح در گذشت ديده بود ، به تأديهء سي دينار جريمهء شكايت بيمورد محكوم كرد !
چون نوبت به شوي آن زن رسيد كه از وحشت بار افكنده بود ، گفت : قصاص شرعاً هنگامي جايز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد . حالي ميتوان آن زن را به حلال در فراش ( عقد ازدواج )  اين مرد كرد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند . طلاق را آماده باش !
مردك فغان برآورد و با قاضي جدال ميكرد ، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دويد .
قاضي آواز داد : هي ! بايست كه اكنون نوبت توست !
صاحب خر همچنان كه ميدود فرياد كرد : مرا شكايتي نيست . محكم كاري را ، به آوردن مرداني ميروم كه شهادت دهند خر مرا  از کره گي دُم نبوده است. 
 

اخبار وقایع و درگیریهای انتخابات

 

 

 

 

 

 

آرزوهای ویکتور هوگو

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کني.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی

نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
چون این کارِ ساده ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند
و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوام اگر جوان كه هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برابت آرزو کنم

 

 


در هفته گذشته اعلام شد که تهران یکی از ده شهر نامطلوب جهان برای سکونت  
شناخته شد. اما تهران جذابیت های منحصر بفردی هم دارد که در هیچ جای دنیا  نظیر ندارد:

 
تهران تنها شهری است که در آن می‌توانید وسط خیابان‌های آن نماز بخوانید، وسط پارک شام بخورید، در رستوران به دیدن مانکن های لباس های مدل جدید بروید، در تاکسی نظرات سیاسی تان را بگویید، در کوه برقصید، اما  برای ملاقات با نامزدتان باید به یک خانه خلوت بروید.

تهران تنها شهری است که در آن دو نفر روی دوچرخه می‌نشینند، چهار نفر  روی موتورسیکلت می‌نشینند، شش نفر توی ماشین می‌نشینند، ۲۵ نفر توی مینی  بوس می‌نشینند و ۶۰ نفر سوار اتوبوس می‌شوند.

 
تهران تنها شهری است در دنیا که پیاده ها حتما از وسط خیابان رد میشوند، اتومبیل ها حتما روی خط عابر پیاده توقف می‌کنند و موتورسیکلت‌ها  حتما از پیاده رو عبور می‌کنند..

 
تهران تنها شهر دنیاست که در آن همیشه همه چراغ ها قرمز است، اما هر  کس دوست داشت از آن عبور می‌کند.

 
در تهران از همه جای ماشین ها صدا در می‌آید، جز از ضبط صوت آن.

 
در تهران هیچ جای زن‌ها معلوم نیست، با این وجود مردها به همه جاهایی  که دیده نمی‌شود نگاه می‌کنند.

 
همه در خیابان‌ها و پارک‌ها با صدای بلند با هم حرف می‌زنند، جز  سخنرانان که حق حرف زدن ندارند.

 
تهران تنها شهری است در دنیا که همه صحنه‌های فیلم‌های بزن بزن را در  خیابان های شهر می‌توانید ببینید، اما تماشای این فیلم‌ها در سینما ممنوع است.

 
مردم وقتی سوار تاکسی می‌شوند طرفدار براندازی هستند، وقتی به مهمانی می‌روند اصلاح طلب می‌شوند و وقتی راه پیمایی می‌کنند محافظه کارند و  وقتی سوار موتورسیکلت می‌شوند راست افراطی می‌شوند.

 
رانندگی در تهران مثل سیاست ایران است، هرکسی هر کاری دلش بخواهد میکند، اما همه چیز به کندی پیش می‌رود.

 
ماشین ها در کوچه‌های تنگ با سرعت ۷۰ کیلومتر حرکت می‌کنند، در خیابان‌ها با سرعت ۲۰ کیلومتر حرکت می‌کنند و در بزرگراه‌ها پارک می‌کنند  تا راه باز شود..

 
در شمال شهر تهران مردم در سال2009 میلادی زندگی می‌کنند و در جنوب  شهر در سال ۷۰ هجری قمری.

__._,_.___

 


 

به سلامتیِ


به سلامتیِ ديوار
نه به خاطرِ بلنديش،
!واسه اين‌که هيچ‌وقت پشتِ آدم رو خالی نمي‌کنه

به سلامتیِ دريا
نه به خاطرِ بزرگيش،
واسه يک‌رنگيش

به سلامتیِ سايه
! که هيچ‌وقت آدم رو تنها نمي‌ذاره

به سلامتیِ
تخم‌مرغ
! که دورنگه

رفيق
! که يه‌رنگه

به سلامتیِ همه اونايی
که
دوسشون داريم و نمي‌دونن،
دوسمون دارن و نمي‌دونيم

به سلامتیِ نهنگ
که گنده‌لات درياست

به سلامتیِ زنجير
نه به خاطر اين‌که درازه،
! به خاطر اين‌که به هم پيوستس

به سلامتیِ خيار
نه به خاطر «خ»ش،
فقط به خاطر «يار»ش

به سلامتیِ شلغم
نه به خاطر «شل»ش،
به خاطر
«غم»ش

به سلامتیِ کرم خاکی
نه به خاطر کرم‌بودنش،
به خاطر خاکی‌بودنش

به سلامتیِ پل عابر پياده
! که هم مردا از روش رد مي‌شن هم نامردا

به سلامتيِ برف
که هم روش سفيده هم توش

به سلامتيِ رودخونه
که اون‌جا سنگای بزرگ هوای سنگای کوچيکو دارن

می‌خوريم به سلامتيِ گاو
که نمي‌گه من،
مي‌گه ما

به سلامتيِ دريا
که ماهی گنديده‌هاشو دور نمی‌ريزه

می‌خوريم به سلامتیِ اون
که
هميشه راستشو مي‌گه

به سلامتیِ سنگ بزرگ دريا
که سنگای ديگه رو می‌گيره دورش

به سلامتیِ بيل
که هرچه ‌قدر بره تو خاک،
بازم برّاق‌تر می‌شه

به سلامتیِ دريا
که قربونياشو پس مي‌آره

به سلامتیِ تابلوی ورود ممنوع
که يه‌تنه يه اتوبان رو حريفه

به سلامتیِ عقرب
که به خاری تن نمی‌ده

 عقرب وقتی تو آتیش می‌ره و دورش همش آتيشه با نيشش خودش
مي‌کُشه که کسی ناله‌هاشو نشنوه

به سلامتیِ سرنوشت

که نمي‌شه اونو از سر نوشت

نویسنده : ناشناس

 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



 

رپ احمدی نژاد

 

 

حرف راست رو از بچه بشنو" رحلت جانگوز امام " ره 

 



 

 

مقاله ها   |    نظریات   |    اطلاعیه   |    گوناگون    |      طنز     |      پیوندها    |    تماس

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه تیف) مانع ندارد