رادیکالیسم گسست و
میراث داران متارکه
هژیر بلاسچی
بخش اول
خواندن این مطلب به پدران، معلمان و درجهداران ارتش توصیه نمیشود
دو سال پیش در نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران وقتی برای خرید کتاب «چریکهای
فدایی خلق. از نخستین کنشها تا بهمن ۱۳۵۷» به غرفهی وزارت اطلاعات
مراجعه کردم، جوانک بداخمی پشت دخل بازار امنیتی نشسته بود. وقتی کتاب را
خواستم، نگاهی عصبی به گردنی چهگوارای گردنم کرد و تند شد که «نداریم و
تمام شده و دیگر هم نمیآوریم». آنکه ارشدتر بود و آن پشتتر ایستاده
بود اما جلو آمد، با لبخند. و نشانی غرفهی «موسسهی مطالعات و پژوهشهای
سیاسی» را در دو راهرو آنسوتر داد. غرفهیی که آن روزها شاهد حضور پیاپی
کسانی بود که با قیافههای «تابلو» کتابی را میخواهند که وزارت اطلاعات
حکومت اسلامی منتشر کرده است.
از همان ابتدا هم معلوم بود انتشار چنین کتابی واکنشهای بسیاری را در پی
خواهد داشت. «موسسهی مطالعات و پژوهشهای سیاسی» از همین دست کتابها
منتشر کرده بود اما انتشار کتابی در مورد جنبش فدایی و سازمان چریکهای
فدایی خلق ایران تفاوتی اساسی با دیگر انتشارات این موسسه داشت.
انتشار کتاب «سازمان مجاهدین خلق. از پیدایی تا فرجام» در سه جلد به دلیل
فرو شدن این سازمان در قالب فرقهیی شبه مذهبی با مرجعیتی اقتدارگرا و دستنیافتنی،
غیر از واکنش اصحاب فرقه و البته تنی چند از اعضای سابق سازمان را در پی
نداشت. آن اعضای سابق هم برای دفاع از نسل اول سازمان به میدان آمدند و نه
برای دفاع از حیثیت سازمان مسعود رجوی.
دومین کتابی که از مجموعه کتابهای منتشر شده از سوی این «موسسه» میتوانست
بحثبرانگیز باشد، کتاب «گفتگو با تاریخ» بود که حالا آشکار شده به
کارگردانی عبدالله شهبازی، عضو رده بالای سازمان جوانان حزب تودهی ایران
که تواب شده و سالهاست با نهادهای امنیتی و موسسههای پژوهشی وابسته به
امنیتخانه همکاری میکند، مصاحبهیی بلند با نورالدین کیانوری را مکتوب
کرده است. این کتاب هم اما برای اولین بار در سال ۱۳۷۶، زمانی منتشر شد که
پنج سالی پیش از آن کتاب «خاطرات نورالدین کیانوری» از سوی موسسهی
تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه و توسط انتشارات اطلاعات (۱) منتشر شده بود و
همه، گفتنیها را در نقد آن خاطرهنگاری گفته و نوشته بودند. مجلهی آدینه
که آن زمان مهمترین نشریهی جریان روشنفکری در داخل کشور بود، علاوه بر
یک ویژهنامه، در چند شماره نقدهای متعددی را بر آن تاریخنگاری کیانوریوار
که «دموکراتهای سابقن انقلابی» صحنهگردان آن بودند، منتشر کرده بود و به
واقع کتاب «موسسهی مطالعات و پژوهشهای سیاسی» زمانی منتشر شد که دیگر
چندان چیزی برای افزودن بر آن نقدهای پیشین باقی نمانده بود.
کتاب «حزب توده. از شکلگیری تا فروپاشی» هم موضوع جدیدی در چنته ندارد و
در واقع تجدید چاپ کتابی قدیمی است با افزودههایی از برگههای بازجویی و
البته شکل و شمایلی شکیلتر و حجیمتر و عکسهای بیشتر. از سوی دیگر به
جرات میتوان گفت حجم کتابهایی که در دو دههی اخیر در مورد حزب تودهی
ایران نوشته شده به تنهایی با همهی آثاری که در مورد سازمانها و احزاب
سیاسی ایرانی منتشر شده، برابری میکند و بنابراین از آن حساسیتزدایی شده
است.
جنبش فدایی اما تاکنون جنبشی بوده در هالهیی مقدس که همواره نوشتن در مورد
آن به بهانهی «شرایط ویژه» به زمانهی خجستهیی که لابد خواهد رسید حواله
شده است. علاوه بر آن هیچ نیرویی به اندازهی جنبش فدایی در پنجاه سال اخیر
نتوانسته در فضای روشنفکری ایران اثرگذار باشد. مسئله تنها این نیست که
برخی از نیروهای فعال در سازمان چریکهای فدایی خلق ایران نیکبختانه باقی
ماندهاند، بلکه مسئله آن است که بسیاری از چهرههای شناخته شده در فضای
فرهنگی و سیاسی جغرافیای ایرانی، حتا برخی از چهرههای مطرح در میان راستها
نسب به این جنبش میبرند. من آگاهانه از «جنبش» سخن میگویم که به گمان
من با «سازمان» تفاوت دارد و «سازمان» تنها تجلی یک بخش از آن است. پس
طبیعی بود انتشار کتابی که با هویت چنین طیف وسیعی سر و کار داشته باشد،
چنین واکنش وسیعی را هم برانگیزاند.
در این مدت تلاش کردم بیشترین تعداد نقدهایی که در مورد این کتاب در سایتها
و نشریات گوناگون منتشر شده است را بخوانم. حجم انبوهی بود. بسیاری از
آنها پارههایی از حقیقت را بیان کرده بودند. برخی هم «جذاب» و «شگفتانگیز»
بودند مانند نوشتهی فرخ نگهدار که در کمال خضوع و فروتنی سلاخان را به
مفاهمهی مشترک در مورد تاریخ جنبش فدایی دعوت میکرد. ناگفتههایی هم
گفته شده بود که برای من به عنوان کسی که خردک پژوهشی هم در تاریخ معاصر
ایران میکند، آگاهی از آنها آموزنده بود. هرچند ناگفتههای رازآمیزی هم
نبود و تاکنون احتمالن چون «ضرورتی» نداشته و رفقا «کارهای مهمتری» داشتهاند،
ناگفته مانده بود و اینک که تکنیسینهای تاریخی امنیتخانه ما «جوانان
معصوم» را مورد هجمهی ایدئولوژیک قرار داده بودند، باید گفته میشد. سر و
ته گرهگاههای اصلی اما که هنوز هم و به رغم آن هجمهی ایدئولوژیک،
رازآلود باقی مانده با پرخاشهای عصبی به «بیشرفهای اطلاعاتی» و «کثافتهای
آدمکُش» و یا با قطعههای ادبی سوزناک هم آمده است.
جعفر بهکیش در نوشتاری با عنوان «نگاهی به واکنش سازمان اکثریت و اتحاد
فداییان به انتشار کتاب «چریکهای فدائی خلق»» به نکتهی درست و مهمی اشاره
میکند. او مینویسد: «اندکی به گذشته بازمیگردم، ۷ سال قبل پس از
انتشار کتاب «شورشیان آرمانخواه، ناکامی جنبش چپ در ایران» به قلم آقای
مازیار بهروز و ترجمهی آقای مهدی پرتوی در ایران، مجلهی آرش در شمارهی
۷۹ (۲ آبان ۱۳۸۰) چند مصاحبه با فعالین فدایی در مورد کتاب «شورشیان
آرمانخواه» منتشر کرد. آرش مصاحبهی خود با حیدر را چنین آغاز میکند «...
در این شرایط شلوغ بازار نشر در ایران، کتابهایی با عناوین پژوهشی و
تحقیقی به بازار کتاب عرضه میشود که به سهو یا به عمد اطلاعات نادرستی را
در مورد وقایع مهم تاریخی، در اختیار نسل جوان قرار میدهند. در کتاب آقای
مازیار بهروز (شورشیان آرمانخواه)... اطلاعاتی در مورد سازمان مطرح شده است
که بعضن نادرست یا از زبان کسانی مطرح شده که خود در وقایع نبودهاند و
تنها شنیدههای خود را بیان کردهاند.» آرش حتی به همین حد بسنده نمیکند
و با اشاره به اینکه مترجم کتاب آقای مهدی پرتوی است، این گمان را در
خواننده القا میکند که گویا انتشار ترجمهی کتاب به ترتیبی در همگامی با
وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی است (آرش چند صفحهیی را در همین شماره به شرح
احوالات مهدی پرتوی و همکاریهای ایشان با وزارت اطلاعات اختصاص داده است.)
از طرف دیگر مصاحبهکنندگان و بیشتر کسانی که با آنها مصاحبه شده است آقای
بهروز را به دلیل اتکا به شهادتهای افراد «دست دوم و چندم» مورد انتقاد
قرار داده و به همین دلیل در اعتبار کتاب ایشان تردید کردهاند. آقای
عبدالرحیمپور میگویند «کاش آقای مازیار، قبل از انتشار کتابش به کسانی
که در مورد آنها پژوهش میکرد و موضوع پژوهش بودند، مراجعه میکرد.
تعدادی از آنها هنوز زندهاند و فرونمردهاند!! وقتی که منابع دست اول
برای تحقیق و پژوهش وجود دارد و قابل دسترسی است، استفاده از منابع دست دوم
به جای آنها، میتواند به کار پژوهش لطمه وارد کند».
در این مصاحبهها همه اذعان دارند که روشن کردن آنچه بر سازمان فدایی
گذشته است، بیش از هر کسی وظیفهی فعالین این جریان است. آقای عبدالرحیمپور
میگویند: «من... تاکید میکنم که این وظیفهی ما بوده و هست که مسائل را
مکتوب کنیم و در اختیار جنبش قرار دهیم و تا به حال تاخیر هم کردهایم. من
بارها با رفقا مشورت کردم و طرح کردم که ما باید خودمان این کار را بکنیم
و نباید منتظر بمانیم دیگران بنویسند و ما در مقام پاسخگویی بربیاییم».
متاسفانه با گذشت ۷ سال از انتشار آرش ۷۹ در بر همان پاشنه میچرخد و دو
سازمان نامبرده شواهد و اسناد لازم [...] را برای نگارش یک تاریخ مستند
منتشر نکردهاند».
و بعد ادامه میدهد: «امتناع سازمان اکثریت (و دیگر سازمانهایی که ریشه
در جنبش فداییان دارند) در بیان حقیقت آنچه در گذشته اتفاق افتاده به پیش
از انقلاب (که به راستی دسترسی به اسناد آن دوره بسیار محدود و اغلب فعالین
آنجان بر سر آرمانشان گذاشتند) محدود نیست. این سازمانها (به ویژه سازمان
اکثریت) در مقابل درخواست برای کشف حقیقت آنچه در بعد از انقلاب اتفاق
افتاده (که اکثر مسئولین آن هنوز در قید حیات و در خارج از کشور ساکن هستند)
نیز جواب منفی داده و در راه آن سنگاندازی کردهاند».
احتمالن این بار انتظار جعفر بهکیش و ما، تمامی کسانی که در جغرافیای چپ
ایرانی دم میزنیم، چندان طولانی نشود. فراموش نکنیم که این کتاب «جلد اول»
است و نادری و شرکا همین حالا در تدارک انتشار جلد دوماند. و دریغ را ببین
که باید آگاهی از اسرار جنبشی را که تبار خونی و سرفراز خود ماست، از تاریخسازان
امنیتخانهی جمهوری سیاه گدایی کنیم.
در مورد سالهای پیش از انقلاب اما من با بهکیش همرای نیستم. به رغم آنکه
جنایت ناتمام پهلوی را جمهوری اسلامی تمام کرد و بسیاری از فعالان جنبش
فدایی اینک در میان ما نیستند ولی لااقل میتوان فهرست دهها نفرهیی از
اعضا و حتا مسئولین سازمان و نیز فعالان موثر و آگاه جنبش را به دست داد که
در داخل و خارج کشور باز ماندهاند. حتا اگر همین افراد هم دانستههای
خودشان را روایت کنند کار سترگ تاریخنگاری جنبش فدایی سادهتر خواهد شد.
این نوشتار اما با این مقدمهی طولانی نوشته نشده است تا اینها را به هم
ببافد. اینها را نوشتم تا فضا برای «تبهکاری» نهایی آماده شود. در جای
جای نقدهایی که برخی رفقای بازمانده از سازمان چریکهای فدایی خلق ایران
نوشتهاند، تعهد دادهاند: «جبران خواهیم کرد». و این نوشتار برای این
نوشته شده است که از آنها بخواهد: لطفن جبران نکنید!
چرا کتاب چریکهای فدایی خلق اکنون منتشر شده است؟
پاسخ به این سوال هرچند کار دشواری نیست اما مسئلهی مهمی است. هر کدام از
رفقا به فهرست گوناگونی از اهداف فرضی مختلفی که انتشار این کتاب
میتوانسته پیگیر آنها باشد، اشاره کردهاند که به تمامی درست است.
جمهوری اسلامی و نهادهای سرکوب آن هم بعد از سی سال سلطهی استبدادی به این
پختهگی کثیف رسیدهاند که بدانند هر پدیده و هر کنشی میتواند همزمان
اثرات مختلفی هم داشته باشد. بنابراین قطعن تمامی آنچه رفقای دیگر
نوشتهاند در انتشار این کتاب موثر بوده است.
اما محور اصلی سوال به گمان من نباید «چرایی» انتشار این کتاب باشد. محور
اصلی سوال باید این باشد که چرا این کتاب را «اکنون» منتشر کردهاند؟
«بیاعتبار کردن نیروهای اپوزیسیون»، «لکهدار کردن سیمای جنبش فدایی»، «در
هم شکستن مقاومت مخالفان»، «تحریف تاریخ برای اثبات برتریت بیرقیب و
حقانیت مطلق ایدئولوژیک و تاریخی جریانات وابسته به اسلام فقاهتی»، «تقابل
مبارزهی «جریان اصالتگرای مردمی... نهضت روحانیت...» با جریانات روشنفکری
و سیاسی تجددگرا و سکولار چپ و راست و میانه به منظور خراش انداختن بر
سیمای آنها»، «بازنویسی مغرضانه رویدادهای سیاسی و روایات یک جانبه، خارج
از متن تاریخی و تحریف ایدهها و کردار سیاسی و رفتار اخلاقی شخصیتهای
سیاسیای که در خاطرهی جمعی حرمت ویژهای دارند» و و و همه بدون شک در
شمار اهدافی بوده که امنیتخانهی جمهوری اسلامی با انتشار این کتاب دنبال
میکرده است. اما آنچه که اصلیترین هدف تاریخسازان بوده و رفقای دیگر
هم در مطالبشان به آن اشاره کردهاند، سرکوب فرهنگی جریانی است که با
برآمدن جوانان چپ و رادیکال در امروز ایران، دستگاه سرکوب را به انتشار این
کتاب واداشته است.
میدانیم که اسناد بازجوییها و گزارشهای ساواک، اسناد نویافتهیی نیست
و در تمامی سالهای گذشته هم در اختیار امنیتخانهی جمهوری اسلامی بوده
است. میدانیم تمامی آن اهداف پیش گفته که برخی از آنها را نقل کردم،
اهداف جدیدی نیستند و جمهوری اسلامی در تمامی سالهای استبداد چنین اهدافی
را دنبال کرده است. میدانیم که تاریخسازان خبره و تکنیسینهای تحریف به
تازهگی در خدمت جمهوری اسلامی درنیامدهاند و در تمامی این سالها چنین
افرادی در استخدام نهادهای امنیتی و ایدئولوژیک حکومتی بودهاند. آنچه جدید
به شمار میرود، به میدان آمدن نسل جدید چپ است که دیگر نمیتوان حضور و
وجود آن را انکار کرد. هرچند همین نسل هم در عمر کوتاه خود لااقل یک
تجربهی شکست و حذف از عرصهی عمومی را تجربه کرده باشد اما کارشناسان
امنیتخانه بهتر از هر کسی میدانند آنگاه که جامعهیی چنین ملتهب میشود
که امروز شده است، آنگاه که هنگامهی شورش فرزندان علیه پدران درمیرسد،
چپ همان شبحی است که آرام آرام خودش را بر آسمان جامعهیی در دست تغییر
میگسترد.
این البته به آن معنا نیست که حکومت ایران از اقبال نسل جدید چپ به
بازماندهگان جنبش فدایی به وحشت افتاده است. دستگاههای امنیتی چنین توهمی
ندارند. آنچه که حکومت ایران را به وحشت میاندازد دفاع نسل جدید چپ از
باوری انقلابی است که جنبش فدایی در زمانهی خودش برای دفاع از آن به میدان
آمده بود. تبار رادیکالیسم ایرانی به جنبش فدایی بازمیگردد. تئوریسینهای
سرکوب حکومت ایران حتا شاید این را زودتر از خود ما فهمیده باشند. درست به
همین دلیل است که کتاب «چریکهای فدایی خلق» میخواهد به ما نشان دهد که
رادیکال بودن هیچ معنایی غیر از مغرض، حسود، گانگستر، ماجراجو و بیسواد
بودن ندارد. این کتاب منتشر شده است تا به ما بیاموزد چگونه رادیکال
نباشیم.
پدران تنگ حوصله
برآمدن نسل جدید چپ در ایران موجی از معلمان فرهیخته را به دنبال داشت که
میخواستند شاگردان «ماجراجو» و «بیسواد» را به نام «انتقال تجربه» پشت
میز درس بنشانند. ما اما نسل چموشی بودیم که به خوبی میدانستیم میزهای
مدرسه، ما را تبدیل به شاگردانی خرفت خواهد کرد. پس بر علیه معلمان شوریدیم
و کورمال راه خودمان را رفتیم.
هر کجا که رابطهی نسل گذشته با نسل جدید چپ تبدیل به رابطهی معلم _ شاگرد
شد، شاگردان سرپیچی کردند. معلمان نیز ناامید و آشفته نصیحتهای پدرانه را
ادامه دادند و میدهند، نصیحتهایی که کسی آنها را نمیشنود. حتا شاید
در برخی موارد حق با آنها باشد اما کسی در میان ما حوصلهی نصیحت شنیدن
ندارد. ما سرتاسر یک زندگی را در خانواده و مدرسه و دانشگاه و جامعه به
نصیحت شدن گذراندهییم. پدر و معلم و استاد و حکومت ما را نصیحت کردهاند.
نسل جدید چپ سرباز پادگان نیست. معلمان نتوانستند فاصلهی دو نسل را کم
کنند بلکه با رفتار اقتدارگرایانهی خود فاصلهها را بیشتر کردند.
نصیحتها چون شنیده نمیشوند لاجرم به نفرین بدل خواهند شد. ما این تجربه
را در خانه و مدرسه و دانشگاه و جامعه به دست آوردهییم. ما از نفرین
سربرآوردهییم. زمزمههای این نفرین این روزهاگاه بهگاه شنیده میشود.
نفرینی که مدتهاست در محافل خصوصی جریان دارد و اینک به آفتاب آمده است.
حتا انسانی روادار و دوستداشتنی مانند حافظ موسوی در یکی از آخرین
شعرهایش از «بچه بورژواهایی» سخن میگوید که «تیشرت چهگوارا» را از
«قفسهی کتابخانهی پدرانشان» برداشتهاند و فراموش میکند پدران بورژوایی
را که تیشرت چهگوارا را به قفسهی کتابخانههایشان سپردهاند. این
زمزمههای نفرینی البته هنوز تبدیل به موج نشده است چرا که هنوز خردک امیدی
به این دارند که ما نصیحتها را بشنویم. با این حال خواهد شد چون ما علیه
نصایح پدرانه در هر موقعیتی شوریدهییم.
کسانی که ما را نفرین میکنند و خواهند کرد اما فراموش میکنند خودشان و
نسل خودشان در کجا ایستاده بودند. لابد آنها اگر توصیهی ابتدای این
نوشتار را جدی نگرفته و این مطلب را خوانده باشند، همین حالا خواهند گفت:
«چه گستاخی بیشرمانهیی! خودشان را با جزنیها و اشرفها و
بیژنزادهها و پویانها و احمدزادهها مقایسه میکنند». این جمله حتا
اگر واقعیتی را در خودش حمل کند برای من طنینی تاریخی دارد. من اطمینان
دارم گوش تاریخ یک بار دیگر چنین جملهیی را در سالهای پایانی دههی چهل و
سالهای آغازین دههی پنجاه از صوفیه و لایپزیگ و مسکو شنیده است.
نفرینشدهگانند که ما را نفرین میکنند.
در این میان البته بودند و هستند کسانی که توانستند در برقراری ارتباط با
نسل جدید چپ موفق باشند و رابطهی دو نسل را به ارتباطی پویا و بالنده بدل
کنند. آنها کسانی بودند که در کوران مبارزهی سالیان آموختهاند به جای
رابطهی معلم _ شاگرد باید رابطهی رفیق با رفیق را بنشانند. هرکجا ارتباط
نسل گذشته با نسل جدید چپ ثمرهیی داشته، چنین بوده است.
لطفن جبران نکنید!
ما، نسل جدید چپ ایران مخاطبان اصلی تاریخ جنبش فدایی هستیم. این را آن
فروشندهی ارشدتر غرفهی امنیتخانه میدانست. ما از اینکه کسانی
بخواهند برای نجات ذهن معصوم ما از چنگال گرگهای تاریخپرداز امنیتی،
تاریخ جنبش فدایی را به ما درس بدهند، متنفریم. بزرگترین و رفیقانهترین
کاری که بازماندهگان جنبش فدایی میتوانند در حق نسل جدید چپ ایران انجام
دهند، جبران دیرکردشان در نوشتن تاریخ نیست. ما تاریخی را که آنها برای ما
بنویسند قبول نخواهیم کرد. ما نمیخواهیم به جای روایت «رسمی» حکومت، حالا
و برای جبران، روایت «رسمی» سازمانها را بخوانیم. ما از آنها میخواهیم
ناگفتههایشان را بگویند، دسترسی به اسناد را آزاد کنند و ما را در دسترسی
به اسناد یاری دهند. نسل جدید چپ، چه امروز بداند و چه قرار باشد بعدها
بفهمد، از رادیکالیسمی دفاع میکند که تبار آن به جنبش فدایی بازمیگردد.
مازاد جنبش فدایی ماترک ماست. ما از نسل گذشته میخواهیم رفیقانه مسیر
دستیابی ما به واقعیت را بگشایند و اطمینان داشته باشند ما از جوانی آنها
دفاع خواهیم کرد. برای ما هیچ کار مهمتری وجود ندارد. مهمترین کار ما
دفاع از رادیکالیسم است.
علیه تاریخیگری
سنت ستمدیدهگان به ما آموخته است که «وضعیت استثنایی یا اضطراری» یی که در
آن به سر میبریم خودِ قاعده است. ما باید به تصوری از تاریخ دست یابیم که
با این بصیرت خواناست.
والتر بنیامین
چندی پیش رفیق نازنینی ماجرایی را با من در میان گذاشت که تا مدتها ذهنم
را درگیر خودش کرد. رفیق تعریف میکرد که کتابهای موجود در کتابخانهی
پدریاش در سن مشخصی تاثیر ویژهیی بر زندگی آیندهی او داشته است.
کتابهایی در ادبیات انقلابی آن روزگار با نامهایی لابد آشنا: «مادر»،
«خرمگس»، «چگونه فولاد آبدیده شد».
پدر در دههی چهل دانشجوی دانشگاه تبریز و دوست همخانهی اکبر موئد (۲)
بوده است. در آن زمان بهروز ارمغانی (۳) که دانشجوی سال بالاتری بوده
کتابهایی (همان کتابها) را به اکبر و پدر رفیق من میداده است. زمان
میگذرد و اکبر موئد و بهروز ارمغانی اولی در برابر جوخهی اعدام و دومی
در نبرد رویاروی جان میبازند. او خود درگیر حیرتی مالیخولیایی بود که کسی
جان باخته در گذشتهیی دور چنین تاثیری بر زندگی امروزی او گذاشته است و
این حیرت را به من منتقل کرد.
چنین است که سیاست رادیکال در روزگار ما به رغم تمامی خون و تحریفی که به
واسطهی آن جمهوری اسلامی تلاش کرد میان ما و آن تبار تاریخی فاصله
بیندازد، تا این حد متاثر از آن جنبش بوده است. آگاهی از این تاثیر اما
زمانی که به وضعیت انضمامی جامعهی ایران و نسل جدید چپ گره بخورد، آشکار
میکند که ما امروز و انگار هر روز در همان نقطهیی ایستادهییم که آنان
در آن هنگامهی آغاز ایستاده بودند. این بصیرتی است که باید از آن انتقادی
تاریخی را برکشید.
ققنوسی که برخاست
اتوپیا چیزی است که قدرت جوامع مستقر مانع به وجود آمدن آن میشود. آنجا
که «ناضروری» تبدیل به نیازی حیاتی میشود.
هربرت مارکوزه
جنبش فدایی، اگر آن را نام فراگیر و درستی برای جنبش مسلحانه بدانیم، جنبشی
ناگهانی و تقلیدی نبود. جنبش فدایی حاصل سرخوردهگی جوانان خردهبورژوایی
نبود که دیگر حوصلهی «صبر انقلابی» نداشتند. این همان تلقی مسلطی است که
تاریخسازان شاه و شیخ گسترش میدهند. جنبش فدایی به تمامی برآمده از
نیازی اجتماعی بود که میخواست اثرات رفرمیسم حاکم بر چپ را بزداید. شاید
بتوان اولین زمزمههای آغاز سرودخوانی مسلسلها را در قطعنامهی
کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در خارج از کشور به سال ۱۳۴۲ ردگیری کرد.
همان قطعنامهیی که خطاب به کارگران، کشاورزان و زحمتکشان کاربرد خشونت را
وسیلهیی برای مبارزهی سیاسی میداند و مینویسد: «زبان شاه زبان
گلولههاست و باید با همان زبان با او سخن گفت». (۴)
بعید است در آن عصر غیبت اینترنت و وسایل ارتباطی این قطعنامه به بیژن جزنی
و یارانش رسیده باشد و آنان به سرعت آن را پذیرفته باشند. به ویژه که گروه
در بهار ۱۳۴۲ تصمیم گرفته بود به سمت سازماندهی سیاسی _ نظامی حرکت کند و
نیز منوچهر کلانتری، عضو گروه جزنی سه سال پس از آن قطعنامه به خارج از
کشور رفت. (۵) تصور اثرگذاری این دو بر هم را با چنین استدلالی میتوان
بیپایه دانست.
به ویژه که بدانیم در همان دوران آغاز فعالیت گروه، حسن ضیاطریفی تلاشی
بیثمر برای تماس با شورش مسلحانهی قشقاییها و بهمن قشقایی داشته است و
نیز تماسی با گروه «رزمآوران» برقرار میشود که به مبارزهی مسلحانه
اعتقاد دارند و در نتیجهی آن کسانی چون عباس سورکی، ناصر آقایان و ضرار
زاهدیان به گروه میپیوندند. به مجموع اینها باید اضافه کنم شورش
مسلحانهی اسماعیل شریفزاده، ملا آواره و سلیمان معینی را در کردستان و
بعد ادعا کنم سخن گفتن از «تقلید» و «بیحوصلهگی» برای چنین آغازی، همه
گیر و همزمان، در بهترین حالت بیمعنی و غرضورزانه است.
جنبش فدایی آمده بود تا نکبت خاطرهیی جمعی را بزداید. خاطرهیی که در آن
پدران چپ در خانه مانده بودند را تنها با پیوندی خونین با خیابان میشد
زدود. این همه اما از وضعیت جهانی بیتاثیر نبود. حزب توده ی ایران پس از
شکست تاریخی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ دیگر هیچگاه نتوانست به دوران اوج قدرتش در دهه
ی بیست بازگردد. دوران طلایی و فرخنده یی که حزب توده گستردهترین و
مترقیترین حزب موجود در ایران بود. با این همه حزب توده در روز کودتای ۲۸
مرداد نیروهایش را در خانه نگاه داشت نه به این دلیل که توافقی پنهانی
میان انگلستان و آمریکا و شوروی در میان بود، نه به این دلیل که قصد داشت
به دولت مصدق خیانت کند، و نه به دلایل افسانه یی دیگری که روایت راست کیش
تاریخ سال هاست آن را تکرار میکند تا بزدلی خود را در روز کودتا بپوشاند.
دلیل بی عملی حزب در روز کودتا این بود که حزب توده از اساس حزبی نبود که
برای انقلاب آمده باشد.
حزب توده در زمانه یی متولد شد که انقلابی گری چپ در چنبره ی فترت گرفتار
آمده بود. آخرین رهبران انقلابی یا چون کارل لیبکِنِشت و رزا لوکزامبورگ بر
سنگفرش های آلمانی با جمجمه یی از هم پاشیده جان سپرده بودند، یا چون
آنتونیو گرامشی گرفتار زندان فاشیستی شده بودند و یا در تصفیه های استالینی
از دم تیغ گذشته بودند. عصر سلطه ی استالینی بر چپ جهانی آغاز شده بود و
این استالین بود که میگفت: «انترناسیونالیست کسی است که حاضر است بیچون و
چرا و بدون تزلزل و بدون قید و شرط از اتحاد جماهیر شوروی دفاع کند. زیرا
هر کس که خیال میکند از انقلابی جهانی بدون اتحاد جماهیر شوروی یا به رغم
آن دفاع میکند، علیه انقلاب اقدام میکند و ناگزیر به اردوی دشمنان انقلاب
درمی غلتد.»
اتحاد جماهیر شوروی سرمست از فتوحات جنگ جهانی دوم و اشغال نیمه ی شرقی
اروپا که با دولت های دست نشانده و کمونیست های سر به راه آذین شده بود و
نیز در هراس از بمب های اتمی آمریکا که به عنوان قدرت هژمونیک جهان سرمایه
از دل خاکسترهای جنگ جهانی دوم به کار سر کشیدن بود، مایل بود فتیله ی
انقلاب را پایین بکشد تا مبادا جایی مجبور شود با قدرت اتمی شاخ به شاخ
شود. چنین بود که آن بخشی از انقلابیون جهان چون فرقه ی دموکرات آذربایجان
و کمونیست های یونان که هنوز در سر سودای انقلاب سرخ داشتند و چشم امید به
یاری های شوروی به عنوان اولین پایگاه جهانی پرولتاریای انقلابی بسته
بودند، قربانی شرایطی شدند که بقای دولت حزبی تزارهای سرخ کرملین به حفظ آن
گره خورده بود.
از آن پس احزاب کمونیست جهان، و نیز حزب توده ی ایران، در بهترین حالت تلاش
میکردند به عنوان نمایندگان چپ در جامعه، چند کرسی پارلمانی به دست
بیاورند، دولت های راست را با افشاگری و انتقادهای خود تحت فشار بگذارند،
در جهت گسترش تامین اجتماعی و احقاق حقوق فرودستان تلاش کنند و در
آرمانیترین شکل وارد دولت های ائتلافی چپگرا شوند. و البته در کنار همه ی
اینها «بدون تزلزل و بدون قید و شرط» از منافع اتحاد جماهیر شوروی دفاع
کنند تا برادری انترناسیونالیستی خود را به اثبات برسانند.
دولت های غربی و غربگرا نیز از این همه بیاطلاع نبودند چنین بود که دست
به سرکوب خونین چپ نزدند چرا که دیگر چپ، خطری انقلابی نبود. افسانه ی هراس
دربار ایران از حزب توده آنگاه آشکار میشود که در بهترین موقعیت سرکوب، در
حالی که ترور شاه در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ و بعد تصویب انحلال حزب توده در مجلس
بهترین موقعیت را برای برچیدن یکباره ی تشکیلات حزب به حاکمان میداد. در
حالی که تقریبن تمامی رهبران شناخته شده ی حزبی در پی ماجرای ترور شاه
بازداشت شده بودند و میشد با یک چرخش قلم آنها را به بهانه ی توطئه علیه
جان شخص اول مملکت به جوخه ی آتش سپرد، سرکوب در نقطه یی متوقف شد و
تشکیلات حزب در تمام آن سالها تا کودتای ۲۸ مرداد به شکل نیمه علنی _ نیمه
مخفی به حیات خود ادامه داد.
جهان اما چنین نماند. انقلاب زردهای سرخ در چین نشان داد که هنوز انقلابی
گری چپ میتواند از جایی سربر کشد. و البته کشف سازمان نظامی حزب نیز هراس
به جان دربار انداخت تا سرکوب همه جانبه و اعدام اعضای حزب را آغاز کند.
همانطور که نظامیان جهان، پشتیبانی شدند تا زیر نظر جلادهای شناخته شده یی
چون گریدی و کیسینجر، هرگاه حزبی چپگرا بخواهد از خط قرمز عبور کند و دمی
به خمره ی انقلابی گری بزند، جوی خون راه بیندازند.
احزاب کمونیست جهان، و نیز حزب توده ی ایران، هرگاه با سرکوبی چنین روبه رو
ایستادند بلافاصله به احزابی تبدیل شدند در تبعید اروپای شرقی تا با آب
مقدس رفرمیسمی که در اولین پایگاه پرولتاریای انقلابی تولید میشد، غسل
تعمید داده شوند. آنان اگر پیش از این در بین الملل های کمونیستی
میآموختند «چگونه انقلاب کنند»، اینک باید درس جدیدی میگرفتند. و طنز
تاریخ بود شاید که این درس درست در کشوری به آنها داده میشد که برای
اولین بار انقلابی گری چپ در خاک آن از روی صفحه ی کاغذ به متن جامعه کشیده
شد. در کشوری که قرار بود «کشور شوراها» باشد به کمونیست های جهان
میآموختند «چگونه انقلاب نکنیم.»
شبح انقلاب اما به خواست کرملین نشسته گان از چراغ جادو بیرون نیامده بود
تا به خواست و اراده ی آنان اسیر شود. در گوشه های جهان نسلی در کار سربر
کشیدن بود که رویای انقلاب سرخ را در سر میپروراند. چنین بود که صدای
گلولهها و فریادهای جوانان شورشی، خواب خوش جهانی را که میرفت عرصه ی
معامله ی پنهان و آشکار انقلابیون دیروز با جلادان هنوز شود بر هم زد.
آنها آمده بودند تا نشان دهند «آنچه ثابت و پابرجاست، ثابت و پابرجا
نیست».
این شورش درست همانطور که باید میبود با گذر از شوروی آغاز شد. و گذر از
شوروی به گذر از احزاب کمونیست، و نیز حزب توده ی ایران رسید. جوانان شورشی
دیگر از روی سرمشق «مسائل سوسیالیسم» و بولتن های حزبی نمینوشتند. آنان
میخواستند با مغز خودشان فکر کنند و با پاهای خودشان راه بروند. در مقابل
البته پدران خشمگین چپ «رسمی» ایستاده بودند. کارشکنیهای حزب کمونیست
بولیوی در جنگ چریکی ارنستو چهگوارا، موضعگیری حزب کمونیست فرانسه بر
علیه دانشجویان شورشی می۶۸، موضعگیری حزب کمونیست الجزایر بر علیه نبرد
رهاییبخش الجزایر و موضعگیری حزب تودهی ایران بر علیه جنبش فدایی
نمونههای خشمی هستند که پدران بر فرزندان شورشی گرفته بودند. (۶)
نسل جدیدی آغاز میشد. آنان نسلی بودند که بر علیه «شاه سلطنت کند نه
حکومت» شوریدند. آن نسل به دنبال قدرتی نبودند که باید «از لولهی سلاح»
برمیخاست. تئوری «موتور کوچک» _ «موتور بزرگ» پویان _ احمدزاده و تئوری
«تبلیغ مسلحانهی» جزنی هرچند با هم تفاوتهایی دارند اما در هستهی اصلی
هممانندی مشخصی دارند. سویهی آنها جامعه است. آن نسل میخواستند با
خونشان سیاست را به جامعهیی بازگردانند که از آن تهی شده بود. این همان
استراتژی رهاییبخشی بود که جنبش فدایی به مثابه «جنبش» از آن فرا رویید.
آنچه از آن نسل آموختنی است نه اسلحه و کارکردهای آن یا اصول مبارزهی
پارتیزانی بلکه گذر از رفرمیسم و ترسیم افق رادیکال است. در زمانهیی که
«انقلاب» در چنبرهی ایدئولوژی رسمی، مذموم و نابخردانه است باید از آن نسل
بیاموزیم که بدون هیچ شرمی از انقلاب سخن بگوییم. باید از سیاستی که این
روزها به جامعه بازگشته است دفاع کرد و در برابر آن افقی ممکن و شدنی را
قرار داد. در این زمانه، انقلاب خود اتوپیای ماست.
جنبشِ سازمان یا سازمانِ جنبش
افزوده شدن عنوان «سازمان» به ابتدای چریکهای فدایی خلق در ماههای پایانی
سال ۱۳۵۳ امری تصادفی نیست. «سازمان چریکهای فدایی خلق ایران» قرار بود
جنبشی را که فراگیر شده بود، ساماندهی کند و آن را به مرحلهی فراتری
متکامل کند اما در موقعیتی متناقضنما موجب اختهگی جنبش شد. درست در
همان نقطهیی که قرار بود نقطهی آجیدن جنبش باشد.
تا پیش از آن هرچند لزوم تشکیل سازمانی پیشاهنگ در آثار تئوریسینهای نسل
اول جنبش فدایی هم قابل بازشناسی است اما آنچه در عمل رخ میداد، غیر از
این بود. چریکهای فدایی خلق تا پیش از آن شامل تمامی کسانی میشد که به
جنبش مسلحانه اعتقاد داشتند. یعنی در ترجمان مصطفا شعاعیان «همهی نیروهای
«چریکی» که آماده باشند در راه و برای «خلق» «فدا» کاری کنند». (۷) پس غریب
نیست که پیروان دو نظریهیگاه حتا متضاد احمدزاده _ پویان و جزنی در کنار
هم قرار میگیرند. آنان پروسهی تجانس را در میدان عمل پیمودند.
از آن پس در کنار گروههایی که لااقل به اندازهی یک پاراگراف شناخته
شدهاند چون گروه فلستین، آرمان خلق، سازمان آزادیبخش خلقهای ایران، جناح
چپ ساکا (سازمان انقلابی کمونیستهای ایران)، گروه معروف به گلسرخی _
دانشیان، گروه دکتر هوشنگ اعظمی و ستارهی سرخ، بودند بسیاری از محافل
کوچکی که با اعتقاد به جنبش مسلحانه پا به میدان عمل گذاشتند و همه خود را
«چریک فدایی خلق» میدانستند. بخش نامکتوب مهمی از تاریخ فراموش شدهی
ایران شاید سرگذشت همین محفلها باشد که در گوشه گوشهی ایران شکل گرفتند
و برخی به طور اتفاقی سرانجام به سازمان وصل شدند، برخی در زندان و برخی پس
از پیروزی انقلاب. و چه سندی گویاتر از وصیتنامهی خسرو گلسرخی و
کرامتالله دانشیان که بدون هیچ قرار مشخصی، بدون هیچ سوگند مقدسی و بدون
هیچ سمتگیری ایدئولوژیکی به نظرات احمدزاده یا جزنی در آخرین برگههای
مکتوب بازمانده از حیاتشان اعلام کردند «فدایی خلق» بودهاند. آنجایی که
گلسرخی مینویسد: «من یک فدایی خلق ایران هستم و شناسنامهی من جز عشق به
مردم چیز دیگری نیست.... شما ایمان داشته باشید از هر قطره خون ما صدها
فدایی برمیخیزد و روزی قلب همهی شما را خواهد شکافت». و دانشیان
مینویسد: «این خامترین خیال است که مدام فرزندان مردم در اثر خیز
انقلابی کشته شوند. این خیال باطل فقط در ذهن دشمن مردم میتواند وجود
داشته باشد. جنبش اوج خواهد گرفت. همهگیر خواهد شد و کارگران، کشاورزان و
اقشار تحت ستم زندگی نوین و سعادتمند را صاحب خواهند شد». و بعد امضا
میکند: «فدایی مردم، کرامت دانشیان».
پس از روییدن سازمان بر تارک جنبش اما عصر اختهگی فرا میرسد. سازمان بنا
بر خصلت سانترال هر سازماندهی عمودی و سلسلهمراتبی تلاش داشت تنوع موجود
در سطح جنبش را به نفع نظریات «رسمی» سازمان حل کند. پس تعجبی ندارد اگر هر
سه پروسهی تجانس پس از این اتفاق با شکست روبهرو میشوند. پروسههای
تجانسی که در آنها از سویی نیروهای دیگر واقعن موجود در جنبش فدایی درگیر
بودند و از سویی حمید مومنی، تئوریسین کبیر سازمان یک تنه وظیفهی برخورد
با «منحرفین» را به دوش میکشید.
اگر در اسناد به دست آمده از پروسهی تجانس با سازمان مجاهدین خلق مارکسیست
_ لنینیست در سال ۱۳۵۴ با کشمکش هژمونیها روبهرو میشویم، در پروسهی
تجانس با گروه اتحاد کمونیستی و نیز گروه نادر شایگان _ مصطفا شعاعیان
تلاشی غریب برای اعمال هژمونی را شاهدیم. اعضای گروه اتحاد کمونیستی با
اشاره به لحن تعلیماتی «آموزگار نوین پرولتاریا»، لحنی که تنها بر قداست
خونهای ریخته شده تکیه زده است، هوشمندانه بر تفاوت شیوهی برخورد و اسلوب
استدلالی او با امیرپرویز پویان و مسعود احمدزاده انگشت میگذارند و بعد
با انبوهی از دلایل او را متوجه میکنند که محفوظات تئوریکش حتا، از حد
آثار استالین و مائو و نیز نشریات چینی به زبانهای خارجی فراتر نمیرود.
(۸)
پروسهی تجانس با گروه شایگان _ شعاعیان اما از این هم دردناکتر است. جذب
تمامی اعضای یک گروه و بعد سر دواندن تنها عنصر نامطلوب و «منحرف» آن،
گرفتن نوشتههایی از اعضای پیشین گروه او در محکومیت مصطفا و سرانجام رها
کردن او با این استدلال که «در یک سازمان نمیتواند دو نظر وجود داشته
باشد» کل پروسهی تجانس است. چهرهی کبود جنازهی شعاعیان، قامت بلندی است
در محکومیت جنبشی که در سازمان اخته شد. (۹)
سازمان البته از آن پس نیز گسترش مییابد اما درست آنگاه که خصلتهای
جنبشی آن هنوز عمل میکند. سازمان آنگاه میتواند محافلی را جذب کند که
پروسهی تجانسی در کار نباشد. بحثهای ایدئولوژیک پشت میزی در کار نباشد.
یعنی درست با به کار بستن آنچه که بیژن جزنی در سال ۱۳۵۲ مینویسد:
«جریانهای مارکسیست _ لنینیستی که مبارزهی مسلحانه را را به مثابه مشی
خود پذیرفتهاند وظیفهی خود میدانند که مجدانه در راه وحدت جنبش کارگری
بکوشند. لکن رسیدن به این وحدت نیز مانند وحدت عام تنها در یک پروسهی
مبارزاتی پیگیر تحقق مییابد. مبارزهی ایدئولوژیک فقط با اتکا به چنین
پروسهیی ماهیت انقلابی داشته، به جنبش رهاییبخش و جنبش کارگری نیرو
میبخشد.» و به رغم گرایشی نهفته در متن که تلاش دارد همه را زیر پرچمی
واحد گردآورد اما این پرچم واحد شورایی برای تشخیص «پالودهگی» ایدئولوژیک
ندارد. «در حال حاضر هر گروه یا هستهی سیاسی _ نظامی مارکسیست _ لنینیست
باید در صورت امکان نیروی خود را در اختیار چریکهای فدایی خلق بگذارد و یا
بیآنکه در صدد ایجاد شبههیی در افکار عمومی برآید نام چریکهای فدایی خلق
را با ذکر یک عنوان اضافی برای تشخیص واحد خود به کار ببرد.» (۱۰) عمل
فدایی تنها جایی است که هنوز جنبش زنده باقی میماند.
در پرتو این تجربهی تاریخی است که باید امروز از جنبش ماندن یا شدن دفاع
کرد و در برابر هر تلاشی برای فرو کردن آن در قالبی سانترال و متمرکز
ایستاد. تشکلهای متمرکزی که حالا میدانیم به بازتولید اقتدارگرایی و
ازخودبیگانهگی خواهد انجامید. تنها جنبشی که بتواند تنوع و گوناگونی را
درون خودش به رسمیت بشناسد و در راه حفظ آن بکوشد است که میتواند جنبش
بماند یا بشود. برساختن فرمانده و تئوریسین کبیر در مبارزهیی که ما درگیر
آن شدهییم تنها تکرار تاریخ است. تکراری تلخ، شایستهی کمدینهایی که
تاریخ ندارند.
________________________________________________________
توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام
دریافت نمیشود.
|