تاریخ انتشار: 01.09.2014
روشنفکری
ایرانی ونقد تاریخ
یدالله موقن
دکتر سید جواد طباطبایی پس از انتشار دو کتاب «درآمدی فلسفی بر
تاریخ اندیشه سیاسی در ایران» (تهران: دفتر مطالعات سیاسی و بین
المللی، چاپ دوم، ۱۳۶۸) و زوال اندیشه سیاسی در ایران (تهران: کویر،
۱۳۷۲) کتاب «ابن خلدون و علوم اجتماعی» (تهران، طرح نو،) ۱۳۷۴ را
منتشر کرده است. انتشار این کتاب فرصتی پیش میآورد تا بار دیگر
مسائلی در خصوص سنت و تجدد مطرح شود.
دکتر طباطبایی مینویسد: «در شرایط امتناع اندیشه و تصلب سنت، تنها
با نقادی از سنت میتوان به طور جدی با سنت روبرو شد و گرنه،
نمیتوان سنت را با امکانات خود سنت مورد پرسش قرار داد. سنتی که
توان طرح پرسش و لاجرم، تجدید نظر در مبانی خود را از دست داده
باشد، نمیتواند شالودهای استوار برای تذکر و تجدید آن فراهم
آورده و به دست دهد و بنابراین در نهایت، هرگونه کوشش برای تجدید
نظر در مبانی، در محدوده آن، در عمل محتوم به شکست خواهد بود. با
توجه به چنین دریافتی از طرح پرسش از ماهیت سنت، در دوره اسلامی
متأخر بود که اندیشه تجدد را به عنوان تکیه گاهی در بیرون سنت، اما
برای طرح پرسشی در ماهیت سنت پیش کشیدیم.» (صص ۸-۷)
جملهها و عبارتهای بالا در صفحههای دیگر کتاب نیز، و تقریبا
شعارگونه، به کرات آمده است. ولی مؤلف این مفاهیم را تعریف
نکردهاند، نه «ماهیت سنت» تعریف شده و نه «اندیشه تجدد»؛ درباره
معنی «شرایط امتناع اندیشه» نیز مطلبی گفته نشده است! ایشان
مینویسد: «در شرایط کنونی، هیچ تحلیل جامعی از تاریخ اندیشه معاصر
امکان پذیر نیست و در واقع، این تاریخ، به تبع خود اندیشه، تاریخی
عدمی است. بحث دفتر حاضر به مبادی مربوط میشود.» (صفحه ۱۰) اما
منظور خود را از «مبادی» روشن نکردهاند؛ «تاریخ عدمی است» به چه
معناست؟ آیا منظورشان این است که «اندیشه»ای در ایران وجود نداشته
است که «تاریخ» تغییر و تحول آن را مطالعه کنیم؟
آقای طباطبایی مینویسند: «اگر تأسیس و تدوین اندیشه تجدد در مغرب
زمین، به دنبال بحثی در شرایط امکان آن صورت گرفته، در وضعیت
انحطاط مزمن تاریخ متأخر ایران، امکان تأسیس تجدد، جز از مجرای
بحثی بنیادین در شرایط امتناع و مبادی آن صورت نخواهد گرفت.»
(صفحه۱۱)
جملههای بالا نیز دارای عبارتهایی نامفهوماند. منظور ایشان «از
تأسیس و تدوین اندیشه تجدد در مغرب زمین، به دنبال بحثی در شرایط
امکان آن صورت گرفته» چیست؟ گویا ایشان در نیافتهاند که وقتی از «شرایط
امکان» سخن گفتیم در قالب فلسفه کانت میاندیشیم، حال آنکه اساس
مدرنیته را دستاوردهای گالیله (۱۵۹۴-۱۶۴۲) و دکارت (۱۵۹۶-۱۶۵۰)
تشکیل میدهد. در واقع جنگ با خرافه پرستی و رسوم سنتی را فلسفه
دکارت پیروزمندانه به انجام رساند. فلسفه کانت قله فلسفه روشنگری
است اما کانت مؤسس مدرنیته نبوده است. آقای طباطبایی در کتاب خود
جلال آل احمد، علی شریعتی، داریوش شایگان، احسان نراقی، رضا داوری
و چند نفر دیگر را به عنوان «تجدد ستیز» آماج انتقاد قرار میدهند.
در مورد کتاب «غرب زدگی» مینویسند: «آل احمد از سویی درباره ماهیت
سنت، به دلیل تصوری سطحی و سیاست زده که از عملکرد احتمالی آن دارد،
در توهم است و از سوی دیگر، توجهی به بنیاد اندیشه غربی ندارد،
فرآوردههایی ایدئولوژیکی از آن را که از حد نازل انتقاد
روزنامهای و نیز از ظاهر تمدن جدید غربی فراتر نمیرود، به عنوان
اندیشهای ناب و اساسی درباره ماهیت تمدن غربی مطرح کرده است.» (صفحه
۱۱)
اما جلال آل احمد کیست و کتاب «غرب زدگی» او چه تأثیری بر محیط
روشنفکری ایران داشته که در اینجا آماج حمله قرار گرفته است؟ آقای
هوشنگ گلشیری در گفتوگو با خانم سیمین دانشور، همسر مرحوم آل
احمد، (مجله مفید، تیرماه ۱۳۶۶، صفحه ۱۶) میگوید: «... غولی مثل
جلال که (غول بود از نظر تأثیر در دیگران) خیلی از ما تحت تأثیر
حکمهای او بودیم، دیگر مد هم شده بود.» و آقای داریوش آشوری در
مصاحبه با نگاه نو (شماره ۱۴، صفحه ۲۴) میگوید: «ما گروهی از
روشنفکران جوان بودیم که با مرحوم آل احمد حشر و نشر داشتیم. جلال
مانند مرشد ما بود.» شهادت این دو تن گواهی است بر اینکه تأثیر آل
احمد و کتابش «غرب زدگی» بر محیط «روشنفکری» ایران عظیم بوده است؛
و اگر داوری آقای طباطبایی در مورد کتاب «غرب زدگی» آل احمد درست
باشد، که درست است، باید نتیجه گرفت که محیط «روشنفکری» ایران در
فقر فرهنگی وحشتناکی به سر میبرده و به قول طباطبایی «شرایط
امتناع اندیشه» بر آن حاکم بوده است.
آقای طباطبایی درباره آقای شایگان مینویسند: «مورد جالب توجهی از
خیال اندیشی در حوزه اندیشه، کتاب«آسیا در برابر غرب» اثر داریوش
شایگان است که با تعبیری که نویسنده آن برای توصییف هنر جدید از
هایدگر وام گرفته، میتوان مجموعه آن بحثها را«اندیشه بیجایگاه»
نامید. سرگردانی داریوش شایگان در«آسیا در برابر غرب»، به عنوان
مثال، و نوسان او میان ارزیابی مثبتی که از سنت ارائه میدهد و
تأیید بر اینکه به هر حال، در وضعیت کنونی در صورت بازپرداختن
نااندیشه به سنت، بقایای آن جز به«موتاسیون» نمیتواند منجر شود،
ریشه در همین ناروشنی موضع او نسبت به بنیاد اندیشه در غرب و شرق
دارد. نویسنده«آسیا در برابر غرب»، به طور کلی و یکسره، به تحلیل
بیرونی روی کرده و لاجرم به طرح دیدگاهی پرداخته که او را از
دیدگاه طرح مشکل دوره گذار و امتناع تأسیس اندیشه تجدد دور و به
جریان تجدد ستیزی نزدیک کرده است.» (صص ۳۸-۴۴)
نگارنده با این داوری آقای طباطبایی اساسا موافق است. «روشنفکر»
ایرانی فاقد ذهن استدلالی- علمی است. این ضعف گریبانگیر همه کسانی
است که در ایران به مطالعه فلسفه پرداختهاند. (از جمله خود آقای
طباطبایی). فقدان تربیت علمی موجب شده است که اینان به فلسفههایی
روی بیاورند که بیشتر با تتبعات ادبی و نقد متون ارتباط دارد. و به
علت سیطره بازنماییهای جمعی بر ذهنشان، و پرورش یافتن در فرهنگی
که ذاتا عرفانی و خرد ستیز است، شیفته فلسفههایی شدهاند که خصلتی
خرد ستیزانه و تاریک اندیشانه دارند. مثلا آقای شایگان همراه با
مرتجعان و تاریک اندیشان و علم ستیزان غرب بر فروریزی قرون وسطی
مویه میکند و پیدایش علم را که موجب افسون زدایی از جهان شده است
«حرکت نزولی» و «نیهیلیسم» میداند. («آسیا در برابر غرب»، صفحه
۴۷). آقای شایگان و مرشدش، هانری کربن، ذهنیتی «عرفانی» دارند. ولی
خود آقای طباطبایی نیز از ذهنیت عرفانی بینصیب نیست. اگر شایگان
به هایدگر (فیلسوف رمانتیک و نازی آلمانی) و هانری کربن (عارف و
تاریک اندیش فرانسوی) سرسپرده است، آقای طباطبایی هم به مارکس
رمانتیک و تجدد ستیز آلمانی و آلتوسر (ایدئولوگ استالینیست) تعلق
خاطر دارد و ضمنا مترجم کتاب هانری کرین «تاریخ فلسفه اسلامی» به
فارسی نیز هست!
آقای طباطبایی در انتقاد به جا و به موقع و تأمل برانگیز خود از
بعضی نویسندگان ایرانی مینویسند: «به جای آنکه مشکل آینده ایران
را مطرح کرده باشیم، به زوال محتوم غرب میاندیشیم، در حالی که
بازپرداختی کژتاب ار ایدئولوژیهای جدید غربی که واپسین فرآورده
آنها ایدئولوژی به اصلاح پست مدرنیته است، هم چنانکه دهههای پیش،
جامعهشناسی و نظریه تجدد ستیز بود- جانشین علم به گذشته غرب شده
است. زوال محتوم غرب، توهم یا وجهی از ایدوئولوژی جدید غربی است که
درباره آن خشت پرتوان زد. چرا که پایهای در واقعیت ندارد، ولی
وجدان نگونبخت ما را که پای در گل وضعیت زوال و انحطاط مانده است،
نوازش میدهد. اما به هر حال، این پرسش را از خود نکردهایم که در
صورت سقوط غرب، وضع و حال آن بخشی از جهان که در دوران جدید، در
نهایت، حتی مشکل خود را جز در نسبت با غرب و اندیشه غربی
نمیتواند طرح کند، چه خواهد بود؟
البته این پرسش جدی است و در واقع، به مشکل بحران عقلانیتی باز
میگردد که از همان نخستین سده دوره اسلامی تاریخ ما، پیوسته،
مشکل عمدهای بوده است.» (صفحه ۱۶) نگارنده با آنچه آقای طباطبایی
میگوید کاملا موافق است ولی این نکته را از نظر دور نمیدارد که
کسانی که ایدئولوژی پست مدرنیته را علم کردهاند نقطه اتکای
ایدئولوژی خود را کتاب «دیالکتیک روشنگری» اثر مشترک هورکهایمر و
آدرونو قرار دادهاند.
این دو ایدئولوگ مارکسیست، به دنبال لوکاچ، سنت هگلی – مارکسی را
احیا کردند، یعنی همان سنتی که آقای طباطبایی شیفته آن است. (البته
بگذریم از اینکه نمیتوان هگل تاریخ گرا را با ساخت گرایی آلتوسر و
تفسیر ضد اومانیستی و ضد تاریخ گرایی او از مارکسیسم سازش داد.)
اما آقای شایگان که بنا بر عقیده آقای طباطبایی به تجددستیزی
نزدیکتر است تا تجدد خواهی برای جنگ با علم و خرد و تخطئه مدرنیته
بخشی از ابزارهای مفهومی خود را از همین کتاب «دیالکتیک روشنگری»
بدست آورده است. («زیر آسمانهای جهان»، صفحه ۱۵۵) و از غرایب دیگر
آنکه هم علم کنندگان پست مدرنیته به آثار میشل فوکو استناد میکنند
و هم آقای شایگان و طباطبایی! بنابراین میبینیم که آقای طباطبایی
به خاطر ذهنیت مشترکی که با غرب ستیزان و تجدد ستیزان دارد از حل
مسائلی که در کتاب خود مطرح کرده است بر نمیآید. در واقع به
خاطر همان ذهنیت عرفانی که ذکرش گذشت شیفته آن گروه از فیلسوفان
غربی شده است که علم ستیز و تجدد ستیزند و به رومانتیسیسم خرد ستیز
و علم ستیز اروپایی تعلق دارند و نه به سنت خردگرا و علمی غرب.
آقای طباطبایی به خاطر همین وابستگی ذهنی و فکری به سنت
رومانتیسیسم اروپایی در گزینش غرب ستیزان و تجدد ستیزان و نقد آثار
آنان مشکل فکری و ذهنی داشته است. تأثیر آقای شایگان، احسان نراقی
و رضا داوری بر محیط «روشنفکری» ایران تقریبا ناچیز بوده و در واقع
برخورد «روشنفکران» ایرانی با آثار آنان خصمانه بوده است.
از این گذشته هیچ یک از آنان ایدئولوگ
هیچ حزب سیاسی نبوده است. حزبی که تشکیلات وسیعی داشته باشد، چندین
روزنامه و نشریه منتشر کند که از طریق آنها بتوان افکار تجددستیز
را تبلیغ کرد و اشاعه داد. اما برعکس احزاب چپ، و در رأس آنها حزب
توده، از چنین امکاناتی برخوردار بوده و آنها را در اختیار
ایدئولوگهای خود قرار میدادهاند؛ مثلا امکاناتی که حزب توده در
اختیار احسان طبری قرار داده بود. ولی آقای طباطبایی در این مورد
از احسان طبری اسمی به میان نمیآورد و فقط به اشارهای گنگ اکتفا
میکند: «اندیشهای برآمده از علوم اجتماعی جدید غربی، بنیان فلسفه
سیاسی تجدد را مورد تردید جدی قرار داد و بدین سان راه بسط آن را
بست» (صفحه ۹). ایشان معتقدند که پست مدرنیته که بیشتر سردمداران
آن مارکسیستهای علم ستیزند، «ایدئولوژی» است اما مارکسیسم- لنینیسم
نوع کیانوری – طبری «اندیشه برآمده از علوم اجتماعی جدید غربی» است!
مگر از نظر یک مارکسیست، مدرنیته فرهنگ بورژوایی نیست که باید
برافکنده شود؟ مگر مارکسیستها در همه کشورها، به ویژه در آلمان،
نیروهای عقلانی و خردگرا و دموکراسی لیبرالی را تخطئه نمیکردند و
با این کار موجبات تضعیف نیروهای عقلانی جامعه را فراهم نمیآوردند
و راه را برای پیروزی فاشیسم و نازیسم هموار نمیکردند؟ و از یاد
نبریم که علی شریعتی و جلال آل احمد نیز در مکتب مارکسیسم –
لنینیسم آموزش دیده بودند.
تشکیلات سیاسی دیگری که در پروردن اسطوره اهریمن غرب و در تجدد
ستیزی نقش مهمی داشته است بخشی از جبهه ملی است. تأثیر نیروهای چپ
و جبهه ملی بر محیط «روشنفکری» ایران عظیم بوده است نه تأثیر
شایگان، احسان نراقی و رضا داوری. گویی آقای طباطبایی از درافتادن
با اینان واهمهای ندارد اما از درگیر شدن با پیروان مرحوم دکتر
مصدق و هواداران نیروهای چپ حذر میکند! پس در گزینش «غرب ستیزان و
تجدد ستیزان» بیطرف و بیغرض نبوده است.
به بحث اصلی بازمی گردیم. مطالبی که آقای طباطبایی درباره هگل و
مارکس نوشتهاند خالی از اشکال نیست. محتوای کتاب» علم منطق «هگل»
بازنمایی خداست بدان گونه که ذات جاودانش پیش از آفریدن طبیعت و هر
روح متناهی بوده است. «گوته به بهترین وجه خصلت منطق دیالکتیکی هگل
را توصیف کرده، میگوید:«هگل میخواهد واقعیت جاودان طبیعت را با
شوخی زننده و سفسطه آمیزی از میان ببرد. «در حالی که فیزیک نیوتونی
هر روز موفقیت بیشتری به دست میآورد و الگوی روش پژوهش برای دیگر
رشتههای علمی شده بود، هگل بر علم فیزیک ردیه مینوشت! حالا چگونه
چنین منطقی، که گوته آن را شوخی زنندهای مینامید، دستاورد بزرگی
برای علوم اجتماعی (صص ۴۸، ۲۲۷، ۲۳۰، ۲۳۱ف۲۴۴-۲۴۵) به شمار میآید؟
و چگونه هگل که بزرگترین فیلسوف پروتستان است و«ایده» یا خدا را
وارد«طبیعت» کرده است و در واقع بنا بر فلسفه او«طبیعت»، ایده در
دیگر بودگی خویش است و هگلی که عصر روشنگری را تحقیر میکرد،
فیلسوف مدرنیته میشود؟ معلوم نیست! چنین ادعایی نشانه ناآگاهی از
سرشت فلسفه هگل و مبادی علم جدید و مدرنیته است. البته نگارنده
مقام فلسفی هگل را انکار نمیکند. دستاورد مثلا نقشی را که هگل
برای دین قائل است میپذیرد.
هگل معتقد بود که دین آگاهی یی است که هر
قوم از خود و از ذات پروردگار خویش دارد، یا، درکی است که یک قوم
از خود دارد. هگل میان دین هر قوم و نظام سیاسی و قضایی آن ارتباطی
تنگاتنگ میبیند. بنابراین بهترین راه شناخت یک قوم، مطالعه دین او
است. او به پیروی از منتسکیو معتقد است که هر نظام حکومتی با هر
دینی سازگار نیست. دموکراسی را نمیتوان در هر جامعهای صرف نظر از
دین آن، مستقر کرد. اما متأسفانه آقای طباطبایی این بخش از اندیشه
هگل را که هنوز مطرح است، نادیده گرفتهاند، یعنی بخشی را که به
شرایط» امتناع اندیشه «و» امتناع تجدد «ارتباط مییابد مسکوت
گذاشتهاند و به بخش مرده فلسفه هگل یعنی منطق پرداختهاند. آقای
طباطبایی مینویسند: « مارکس در نخستین نوشتههای خود زمینه تحولی
در بنیادهای روششناسی علوم اجتماعی را فراهم میاورد، اما این
تحول در روششناسی با نخستین نقادی مارکس از اقتصاد سیاسی در جهتی
رانده خواهد شد که از نظر روش و معرفتشناسی علوم اجتماعی جدید
حائز اهمیت فراوانی است. «(صفحه ۲۳۲)
ولی با کمال تعجب دو صفحه بعد نقیض گفته بالا را میخوانیم:» نقادی
مبانی نظری دیدگاه هگل، در نهایت، مارکس و بیشتر از او
مارکسیستها را به سقوط در روش و معرفتشناسی پیش از «انقلاب
کوپرنیکی» کانت بازگرداند؟ مطالبی که آقای طباطبایی درباره منطق
هگل در صفحات ۴۸، ۲۲۷، ۲۳۰-۲۳۱، ۲۴۴-۲۴۵ میگویند در تناقض آشکار
با مطالبی است که در صفحات ۲۲۸، ۲۳۳- ۲۳۴ اظهار داشتهاند. آیا این
تناقض گوییها را باید به پای ذهنیت «عرفانی» یا اسطورهای ایشان
بگذاریم که تناقض را درنمی یابد یا اینکه آقای طباطبایی مانند هگل
و مارکس به اصل امتناع تناقض اعلان جنگ دادهاند و از گفتن عبارات
متناقض ابایی ندارند؟
البته نگارنده آقای طباطبایی را در زمره فرهیختگانی میداند که
تعدادشان متأسفانه در ایران اندک است. اختلاف نظر نگارنده با ایشان
بر سر بعضی مطالب نباید بر اتفاق نظر میان من و ایشان بر سر بسیاری
از مسائل خدشه وارد کند. نگارنده معتقد است که هر ایرانی
فرهیختهای باید کتاب «ابن خلدون و علوم اجتماعی» و به ویژه
پیشگفتار و فصل اول و فصل خاتمه را به دقت بخواند. هشداری را که
کتاب میدهد باید بسیار جدی گرفت. پرسشهایی را که مطرح کرده است
در خور تأمل جدی است. نگارنده خود با همدلی و همدردی فصلهای یاد
شده را خواند. ولی پیش از پرداختن به مطالب فصول مذکور چند نکته را
باید خاطرنشان کرد. آقای طباطبایی ایران پرست است و ایران پرستی او
موجب شده است که نسبت به تاریخ گذشته ایران دچار توهم شود و در
ارزیابی اهمیت و جایگاه اندیشه فلسفی در فرهنگ ایران غلو کند.
ایشان تاریخ فرهنگ ایران را نه آنگونه که بوده است بلکه آن گونه که
آرزو دارند میباید بوده باشد درک میکنند و به خاطر همین ذهن
گرایی، بسیاری از ادعاهایی که درباره اندیشه سیاسی «ایرانشهری»
کردهاند مورد تردید جدی قرار میگیرد.
ایشان از سویی مدعیاند که در ایران اواخر قرن بیستم- به رغم همه
گونه ارتباط فرهنگی که با غرب برقرار است و کتابخانههایی که در
کشور موجود است و استادانی که تحصیلکرده دانشگاههای غرباند-
تاریخ اندیشه، تاریخ عدمی است؛ و از سوی دیگر مدعی میشوند که در
ایران قدیم اندیشه سیاسی «ایرانشهری» وجود داشته است، گرچه تعداد
باسوادان از تعداد انگشتان یک دست بیشتر نبوده و فن چاپ و مدرسه و
دانشگاهی نیز وجود نداشته است. نگارنده از ایشان میپرسد: کدام
ایرانی پیش از اسلام کتابی در مورد تاریخ ایران، حتی به شکل ذکر
سلسله شاهان نگاشته است؟ آنچه ما درباره پیش از اسلام خود میدانیم
از مورخان یونانی و رمی است. آیا این امر به این معنا نیست که
ایرانی درکی از تاریخ ندارد؟
آنچه در دوره ساسانیان از حالت شفاهی به صورت مکتوب درآمد متون
دینی و خدای نامکها (داستانها و افسانهها) بود. این از وضع
تاریخی و فرهنگی ما پیش از اسلام. اما ایران پس از اسلام: چند قرن
که برده اعراب بوده است. بعد هم نوبت به ترکها ی زردپوست آسیای
میانه و ترکمنها و مغولان میرسد که تیغ در میان ایرانیان نهند.
حتی پادشاهان قاجار نیز اصل و نسب مغولی داشتهاند.میبینیم که
تاریخ ایران پس از اسلام، در واقع، تاریخ مهاجمانی است که این
سرزمین را از پی یکدیگر تسخیر کرده و آن را منقاد خویش ساختهاند.
_______________________________________________________
توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام
دریافت نمیشود.
|