تاریخ انتشار :03.02.2024
سرما و
آلبرت انشتن
هادی خرسندی
آن یکی میرفت در سرمای سخت
بر تن اش از پشم و نخ صد گونه رخت
پوستین و جُبّه و شال و قبا
باز میلرزید از سوز هوا
اتفاقی دید مردی رهگذر
کو فقط یک پیرهن دارد به بر
شال خود را پس زد آن مرد غنی
گفت «یک لا پیرهن یخ میزنی!»
گفت «باکم نیست زین سرما و سوز»
«گرچه راهم دور، میسازم هنوز»
گفت «من با اینهمه پوشاک خویش»
«لرزه بر تن دارم و حال پریش»
«چون بود که تو به یک لا پیرهن»
«در چنین سرما نمی لرزی چو من؟»
مرد با لبخند گرمی در جواب
گفت «عریان گویمت عالیجناب»
«من به حدّ ِ اکثری کوشیده ام»
«رخت هرچه داشتم پوشیده ام»
«خود همین حسّ میدهد گرما مرا»
«در امان میدارد از سرما مرا»
«تو نپوشیدی هرآنچه داشتی»
«مابقی در خانه جا بگذاشتی»
«همچنان ذهن تو در جای دگر»
«پیش لبّاده ست و شولای دگر»
«پس بنا بر احتساب انشتن»
«لخت تر هستی تو در سرما ز من»
«هرکه را پوشاک بر تن کمتر است»
«سیلی سرما بر او محکمتر است»
مردِ لرزان در دل کوه لباس
گفت «حَ حَ حَ حَ حَ، حق با شماس!»
با سپاس از دکتر ابراهیم هرندی
هادی لندن دی ۱۴۰۲
________________________________________________________
توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام
دریافت نمیشود.
|