مقاله

 

 

تاریخ انتشار :03.01.2019

خری که بیسکویت نخورد !

 hoshyaresmaeil2017@hotmail.com

 

از مینی بوس پیاده شدم ، کمی خسته بودم ولی با بوی دهکده انگار هزار جان و امیتاز و هویج گرفته باشم دوباره زنده شدم...

 

روستای اجدادی مثل همیشه بود و تغییری دیده نمیشد . ما شهرنشینها معمولا در تابستان مدتی میرفتیم و با بچه های فامیل در روستا قاطی میشدیم . دیدار و لبنیات و قاپ بازی و تفریحات دیگر... بوی گاو و خر و بز هم بود . برای بچه های روستا هم حضور ما شهری ها یا به قول آنها سوسوکها ( سوسول ) تفریح خوبی بود . با متلکهای مخصوص خودشان ...! تنها محلی که آن زمان برق داشت پاسگای روستا بود ، با ژاندارمهایی که انگار برای چرت زدن حقوق میگرفتند !

 

همانطور که فیلسوفانه پهنای روستا را دید میزدم چشمم کمی جلوتر به تعدادی جعبه افتاد که کنار جاده طبیعی نبود . با احتیاط نزدیک شدم و باورم نمیشد . 4 جعبه بیسکویت و خوراکی های دیگر ، زرق و برق بیسکویتها بیشتر در چشم بود ... کسی آنجا نبود . خم شدم تا بیسکویتی بزنم به بدن ... که ناگهان برق فکری ، مرا از این عمل ناپسند خوردن یک بیسکویت دزدی بازداشت .

 

همزاد درونم نهیبی زد و گفت کسی نیست هیچکس اینجا نیست و در چنین حالتی چرا یک بیسکویت ؟ چرا هر چهار جعبه را نمیبری تا حسابی حالش را ببری ؟ گفتم : چه جوری ؟ جعبه ها بزرگ است و من زورم نمیرسد . همزاد گفت دیگه اجرای نقشه با خودت ، من وظیفه ام روشن کردن لامپ ذهن تو بود که انجام دادم .

 

خانه خاله جان وسط روستا بود . محل ثابت سکونت ما در تابستان . دوان دوان خودم را رساندم به خانه خاله جان . در راه نقشه ذهنم را مستمر تصحیحات میدادم . وارد خانه خاله جان شدم و نفس نفس زنان گفتم خر....!

 

پسرخاله شیطان که 2 سالی از من بزرگتر بود ، مشغول رتق و فتق امور دامداری بود که با دیدن من گفت اومدی بچه سوسوک ( سوسول ) خوش اومدی ، بعدشم خر جدآبادته !

 

وقت و حوصله توضیح و شوخی نداشتم . پرسیدم خر کجاست ؟ پسرخاله با شوخی جواب داد : بابات هنوز از شهر نرسیده...

گفتم شوخی نمیکنم مقداری جعبه از شهر آوردم که باید با خر حمل شود با دست نمیشود...

پسرخاله کمی به شک و تردید جدی شد و پرسید : چی با خودت آوردی ؟ گفتم بابام مقداری جنس خرید تا بیام اینجا کاسبی کنم !!!

پسر خاله حالا دیگه صددرصد مشکوک شده بود و پرسید : یعنی بابای تو جنس خریده تا تو بیایی در روستا کاسبی کنی ؟

در هر کلمه اش شک مستتر بود ... بابای من اهل این کارها نیست ، روستا محل کاسبی نبود و من هم اصولا کاسبی بلد نبودم...

 

اما اصرار من متقاعدش کرد که شوخی نمیکنم و عجله ام کنجکاوی اش را بیشتر کرده بود . با شک و تردیدی شدیدتر از قبل ، الاغ را بیرون آورد...با الاغ پتکو پتکو کنان رسیدیم کنارجعبه های جا مانده بیسکویت وخوراکی که هنوز آنجا بود . پسرخاله جعبه ها را چک کرد ، واقعی بودند . من هم که دروغ نگفته بودم ... ولی پسرخاله فقط شکش بیشتر میشد !

 

بالاخره جعبه ها را بار الاغ کردیم و راه افتادیم به طرف خانه خاله جان . باورم نمیشد به این سرعت پیروز این میدان شده باشم . اصلا هم در ذهنم خطور نکرد که بعد از حضور والدین و مشخص شدن واقعییت چی میتونم بگم ؟ فقط اون لحظه و شیرینی مفتی ...

 

پسر خاله با کمی فاصله و شک شدید پشت سر الاغ و من میآمد ، زیر لب داشت غرغر میکرد و من حالا فراتر از شیرینی مفتی ، پیروز موقتی کل کلهای روزانه هم با پسر خاله بودم ...

 

زنی چادری و برای من ناشناس ، به سرعت از کنار من و خر گذشت . به پسرخاله که رسید ایستاد و مشغول صحبت شد . من هم منتظر پسرخاله سرعت را کم کردم .

 

چند دیقیه بعد پسرخاله با خنده ای مستانه و پیروز رسید به من گفت : نجاتت دادم سوسوک خرابکار...منتظر حرف من نشد و ادامه داد بار خر را میبریم خانه حاج حیدرعلی . آن زن چادری زنش بود و ظاهرا حاج حیدر علی از شهر که میرسد برای بقالی جنس میآورد و یادش میرود یا نمیتواند به خانه منتقل کند ... پسرخاله مهربان هم میگوید که جعبه ها را بار الاغ کرده که بیاورد خانه حاج حیدرعلی....

 

زن حاج حیدر علی هم البته پرسیده بود که از کجا متوجه شدی جعبه ها مال ماست و توضیح پسرخاله ساده بود . کل روستا 2 بقالی داشت و فقط بقالی حاج حیدرعلی باید خودش جنس میآورد . آن بقالی دیگر پسرش با ماشین از شهر برایش جنس میاورد !

 

هنگام غروب دبه های پلاستیکی برای آوردن آب خوردن از آب انبار روش دوشمان بود . به پسر خاله گفتم چرا با خر آب نمیآوریم ؟ جواب داد : تا تو هستی به خرم ظلم نمیکنم . بعد هم در مسیر تمام حکایت را برایش تعریف کردم . دبه های پرآب را از پله ها بالا میبردیم که پسر خاله گفت : تو فکر نکردی همه چیز به سرعت مشخص میشود . اینجا روستا و کوچک است ، ضمن اینکه حتی اگر بار به خانه میرسید کجا میخواستی بقالی تاسیس کنس ؟ در طویله ما ؟

خیلی خری که همون جا دست به نقد بیسکویتی نخوردی ، و حداکثر یکی هم برای من میآوردی ...

 

تا سالهای بعد نگاه پیروز و سرزنش آمیز پسرخاله در این پیکار ناقص مثل تیری در وسط قلب من سرخوش بود . آن زمانها به عقلم نمیرسید که 2 سال بزرگتری پسرخاله میتواند 2 سال تجربه بیشترهم باشد...

 

 

 

 

04.01.2019

اسماعیل هوشیار

 

 

________________________________________________________

  Share

توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام دریافت نمیشود.

: اسم
: ایمیل
پیام

 

 

مقاله ها   |    نظریات   |    اطلاعیه   |    گوناگون    |      طنز     |      پیوندها    |    تماس

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه تیف) مانع ندارد