مقاله

 

 

تاریخ انتشار :25.10.2019

معشوقی برای تمام قرون !

 hoshyaresmaeil2017@hotmail.com
 

چگوارا معشوق پنهان من بود. مادرم مچم را گرفت و گفت که پرداختن به معشوق پنهان سینه‌های آدم را بزرگ می‌کند. خیلی بزرگ. مشک سیاه عبدالرضا سقا که یادت هست. چه کابوس وحشتناکی. شب‌های روشنم با چگوارا تیره و تار شد. آه چگوارا! چگوارا، چگوارا ... من مطمئن بودم که در واقعیت چگوارا و یا کسی شبیه به او را پیدا نخواهم کرد. محله ما پر بود از قهرمان‌های چاقوکش و الکلی. هیچ‌کس چهار تا کتاب نخوانده بود البته یک چندتایی هم کتابخوان بودند، ولی همه درس حوزه. کی آنجا بود که مثل چگوارا با کارل مارکس،ویلیام فالکنر، آندره ژید، ژول ورن، آلبرکامو، فرانتس کافکا، ، پابلو نرودا، گارسیا لورکا قهرمان شده باشد. من دیگر هرگز معشوق پنهان نداشتم. عکس چگوارا هم یک نیمه شب در آتش و اشک سوخت. حالا که به آن روزها فکر می‌کنم این حقیقت برایم روشن می‌شود که هیچ‌چیزی سر جای خودش نیست. آن روزها که نباید، معشوق پنهان داشتم ولی حالا که باید، معشوق پنهان ندارم. چگوارا و باقی اسطوره‌های قهرمان در ذهن و زندگی‌ام رنگ باخته‌اند. حتی مفهوم قهرمانی هم. حتی مفهوم هنر و ادبیات هم. انسان زمانی به تنهایی خودش پی می‌برد که بفهمد جهانی که او را به تکاپو و تلاش وا‌می‌داشته خالی از مفاهیم عمیق است و اگر هم مفهومی وجود داشته باشد این خودِ اوست که درک و آگاهی‌اش اندک است و توان کشف و فهم آن را ندارد.

کاش مادرم مچم را نگرفته بود و من همه عمر با معشوق پنهانم خلوت می‌کردم شاید مفاهیم در همان سطح از درکـ من باقی می‌ماندند...

.........................................................................

 

دلنوشته زیبای بالا را خواندم و حسابی کیف کردم . فقط به خط آخر که رسیدم مکثی کردم ... خط آخر به معنی آخر خط نیست !

خط آخر : ... کاش مادرم مچم را نگرفته بود و من همه عمر با معشوق پنهانم خلوت می‌کردم شاید مفاهیم در همان سطح از درکـ من باقی می‌ماندند...


....................


رفته بودم به دورهای ذهن و قلبم و نجوا میکردم چه خوب شد بازجو گفت برو ، چه خوب شد صحنه فیلمهای وسترن را در سهروردی شاهد بودم و چه خوب شد راننده خشمگین قاطعانه مملکت اسلامی را یادآوری کرد و گفت گورت را گم کن ...



من تمام این فاکتورها و مشاهدات را در ذهنم ثبت کرده بودم . وقتی میخواهی تصمیمی بگیری تمام این نقطه ها مثل کاتالیزور کمک میکنند در سرعت عمل ... مفاهیم با گذشت زمان سنگین یا سبکتر و عوض نمیشوند ولی آدمها چرا ...
 


در دهه خونین و سنگین 1360 برای بار دوم که آزاد شدم بازپرس پرونده گفت : این بار دوم است که با وساطت آزاد میشوی . این حکم تعلیقی هم فرم داستان است و جدی نگیر . بار سومی اگر پیش بیاید در همان خیابان تیر خلاصت را میزنم و کار به زندان و دادگاه و اجرای حکم تعلیقی نمیکشد ... اگر نمیتوانی آرام بگیری و (مثل گوسفند ) زندگی کنی برو ... اینجا جای تو نیست از این مملکت برو...
 


بعد از آزادی مشغول کاری شدم . حدفاصل بین محل کارو سکونت را پیاده میرفتم . یک روز صبح ماشین پاترولی نزدیک محل کارم ترمز تندی وسط خیابان سهروردی کرد و پاسداری پیاده شد و به سمت مردی شروع به شلیک کرد . مرد که نان سنگگی در دستش بود شوکه شده بود و به فقط جاخالی میداد . بعد از چند تیرشلیک شده که به خطا رفت ... پاسدارمربوطه مثل یک قهرمان به سوژه نزدیک شد چند لحظه ایی حرف زد و نگاهی به کارت شناسایی کرد و رفت . نزدیک شدم تا بیشتر بدانم . مرد هنوز لقمه سنگک توی دهانش نیمه جویده مانده بود ... با حالتی شوکه وار گفت : اینا دیگه کین ، اول شلیک میکنن بعد سوال میکنن کی هستی...



برای درد معده به پزشک مراجعه کردم در کنار دارو و رعایتهای اجباری ... نهایتا گفت روزه هم نباید بگیری . من اهل روزه نبودم ولی میدانستم در ماه رمضان خریدن و خوردن در خیابان مشکل است . در خانه ساندویچ درست میکردم و هنگام گرسنگی در جایی خلوت میخوردم . یک بار رفتم بالای اتوبوس طبقه دوم که خلوت بود . گاز اول را زده بودم که اتوبوس با آن بزرگی ترمزی وسط خیابان کرد و راهبندانی ایجاد شد و چند لحظه بعد راننده بالا آمد و با خشم و چشمانی خون آلود گفت چرا روزه میخوری ؟ گفتم دکتر گفته . گفت دکتر غلط کرد با تو ... اینجا مملکت اسلامی است میخواهی روزه نگیری گورت را گم کن و برو...

من خدا را علاوه برعملکرد بازجو ، شلاقهای تعزیری ، مغزهایی پُکیده از شلیک گلوله ، قبرستانهایی آباد ... در چشمان و نگاه خون آلود و غضبناک راننده هم میدیدم ...



روزی که تصمیم گرفتم برای بیرون زدن ، زیاد طول نکشید .شاید نیم ساعت همه چیز را کنار هم گذاشتم و تصمیم قطعی گرفتم . فکر رفتن سالها بود همراهم بود ولی تصمیمش راحت نبود . وقتی سیستم به صراحت میگوید برو ... و جامعه ( راننده خشمگین ) هم همین را تجویز میکند اینجا جای ماندن نیست . مسیر راحت نبود ولی تلخی آزار دهنده ای هم نداشت . برای قهرمان پروری و قهرمان سازی نزدم بیرون . از تمام تجارب تاریخی انسان و آدمهاش ، وقایع ، احزاب ، بلوک شرق و غرب ، هنر... الهام میگرفتم ، برای دانستن و دانستن و هنوز هم ... در مسیر و به تجربه فهمیدم انواع معشوق و قهرمانان پنهان و آشکار ، نهایت روند تکاملی شان در فازی مثبت ... بُت شدن است و راه بندی میشوند برای انقیاد ذهن !چگوارا قهرمانی بود در شرایط دیروز خودش . همان چگوارای قهرمان دیروزی ، در و برای شرایط امروز سیاسی و اجتماعی نمیتواند مثبت باشد ... راه بند است و خالقی برای انقیاد ذهن !



در وجود همه جانداران یک بخشی از وجود ، مثل تارهای عصبی نازک به تاروپودت تنیده شده و قابل تفکیک از خودت نیست . یک بخشی که هویت انسان را تعریف میکند . چیزی نیست که بشود جدا کرد و دور انداخت یا داد به کسی . مثل یک معشوقی در وجودت و همیشه همراهت است ، که اگر نباشد یا بمیرد ، تو هم بی معنی میشوی و دیگر هیچ فرقی با بلوک سیمانی کنار خیابان نداری ... وقتی قرار باشد آزاد نباشی برای حداقلهای زندگی ، برای فکر و بیان ... فرقی نمیکند تشکیلات مجاهدین باشد یا حوزه علمیه حاکم ... اتوماتیک ذهنت رویشان قفل میشود ! به خاطر معشوقه درونت ! معشوقه ای به نام آزادی ، که هنوز نمیفهمم این سالها من محافظش هستم و یا یالعکس...



مدتی پیش برای موضوعی با پزشکی مشورت میکردم راه حلی ارائه کرد و گفت بیا پائین ... نمیفهمیدم ، چون من حس بالایی ندارم . حس میکنم سقفی معمولی دارم خیلی معمولی ... در ذهن من پائین تر از این یک جایی هست در زیر زمین به نام قبرستان ...



ولی یک حسی میگوید راه حل دکتر اشتباه نبود . تو نمیدانی چگونه ؟ هنوز نمیدانی ...

 

 

 

25.10.2019

اسماعیل هوشیار

 

 

 

________________________________________________________

  Share

توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام دریافت نمیشود.

: اسم
: ایمیل
پیام

 

 

مقاله ها   |    نظریات   |    اطلاعیه   |    گوناگون    |      طنز     |      پیوندها    |    تماس

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه تیف) مانع ندارد