مقاله

 

 

تاریخ انتشار :30.01.2024

"من آنم که رستم بوَد پهلوان"

کاوه شفق


این‌که هر انسان به خانه‌، منطقه یا شهر اش علاقه‌مند است، دوست‌اش دارد، حتی عاشقانه دوست‌اش دارد، یک امر طبیعی است. این دوست‌داشتن دلایل‌ واضح و روشن دارد که روان‌شناسان به ان پرداخته اند. حتی حیوانات خانه‌ی شان را "دوست" دارند.


محمد حجازی (۱۲۸۰ - ۱۳۵۲ ه‌ش) نویسنده‌ی نام‌دار ایرانی داستانی دارد به اسم "شیرین‌کلاه". او در این داستانِ کوتاه، روان‌شناسانه به اهمیت و طبیعی‌بودنِ احساسِ زنده‌جان برای "وطن" اشاره می‌کند که یادآوری‌اش بی‌ربط با این نوشته‌گک نخواهد بود.
خلاصه‌ی داستان چنین است:


"در یکی از دهاتِ ایران دختر جوان و قشنگی است به اسم لیلا؛ دو جوان، یکی مراد و دیگری رستم، هردو عاشق لیلا اند. لیلا به هردو جوان نظرِ نیک دارد و نمی‌تواند از میان شان یکی را انتخاب کند. بالاخره توافق بر این صورت می‌گیرد که دو نرگاو، یکی از مراد و دیگری از رستم باهم بجنگند، هرکدام که پیروز شد، لیلا با صاحبِ همان نرگاو ازدواج کند.


روز موعود فرا می‌رسد، مردمِ دِه جمع می‌شوند، رستم با گاو اش به میدان می‌آید، گاو در میدان می‌افتد (می‌نشیند)، پس از مدتی مراد نیز با گاو اش می‌رسد و گاوجنگی شروع می‌شود. گاوِ مراد در جریان جنگ قوی‌تر است و چند مرتبه نزدیک است که گاو رستم را از میدان براند، گاوِ رستم اما مقابله کرده، میدان را ترک نمی‌کند و بالاخره با تمام نیرویش گاوِ قوی مراد را از میدان می‌راند و شکم‌اش را زخمی می‌سازد که خون از آن فواره می‌زند. غریوِ مردم برمی‌خیزد و رستم برنده می‌شود و حالا دگر لیلا باید با رستم ازدواج کند. مراد در مقابل لیلا و مردم می‌ایستد و می‌گوید که به وی خیانت شده است و می‌رود. لیلا مراد را برمی‌گرداند و کدخدای دِه حرف مراد را تایید می‌کند، پس حاضرین به ازدواج لیلا با مراد موافقت می‌کنند.


حالا چرا خیانت؟
رسم در گاوجنگی چنین است که دو گاو باید در یک زمان وارد میدان شوند. گاوِ رستم اما مدتی قبل از گاوِ مراد داخل میدان شده بود و آن‌جا نشسته بود. وقتی گاوِ مراد داخل میدان شد و جنگ آغاز یافت، گاو مراد فقط می‌جنگید اما گاوِ رستم که قبلن در میدان آمده و مدتی آن‌جا نشسته بود، در آن میدان وطن کرده بود، یعنی او نه‌تنها می‌جنگید بلکه از وطن اش نیز دفاع می‌کرد، لذا انگیزه‌ی دفاع از وطن برایش نیروی بیشتر بخشید." همین!


در این اواخر تعدادی از هموطنان، چنان تعریف‌هایی از شهرهای زادگاه شان می‌کنند که آدم به‌یادِ "مشتی‌قاسم"، در رمانِ "دایی‌جان ناپلئون" می‌افتد. مشتی‌قاسم که از دهکده‌ی غیاث‌آباد بود، در صحبت‌هایش غیاث‌آباد را مملکت و ایران را ولایت می‌خواند.


قسمی‌که گفتیم، دوست‌داشتنِ منطقه، شهر، ده یا قریه‌یی که آدم در آن‌جا بزرگ شده، از آن خاطره‌ها دارد یا حتی فقط بر اساسِ این‌که پدر و پدرکلان و نیاکان‌اش از آن جا اند و قصه‌هایش را شنیده است، خود را مربوط به آن منطقه می‌داند، پیوند احساسی و معنوی با آن دارد؛ این احساس یک امر طبیعی است که با روانِ آدمی رابطه دارد. این احساس اما زمانی سوال‌برانگیز، شاید هم مشکل‌برانگیز و مضحک می‌شود که بیاییم و یک لیست طولانی به آن شهر تهمت ببندیم و آن را مهدِ تمدن، مهدِ علم، مهدِ شعر و ادب و چه‌و‌چه بدانیم و از مردم هم توقع داشته باشیم که به حرف ما باور کنند.


دیروز از یک هموطن می‌خواندم که شهر آبایی و اجدادی‌اش در پهلوی مهدِ این‌و‌آن‌بودن، آبرو و حیثیتِ مملکت نیز است و افغانستان بدونِ آن شهر چیزی ندارد که ارزش داشته باشد؛ خِیل عظیمی از هم‌شهریان‌اش نیز در کامنت‌ها بر این ادعای افسانوی مُهر تایید گذاشته بودند و هر کامنت موضوع را چرب‌تر و افسانه‌یی‌تر ساخته بود؛ من به یاد مشتی‌قاسم و غیاث‌آباد اش افتادم.


آیا موجودیت چندتا آدمِ تحصیلکرده، شاعر، نویسنده یا سیاستمدار در یک شهر، آن‌هم در طول چندین‌هزار سال فقط همین چند شخصیت معدود، می‌تواند دلیلی برای مهدِ تمدن‌ و مهدِ علم و مهدِ چه و چه بودنِ آن شهر باشد؟ حالا این‌ که از آن بزرگان کدامِ شان در اولین امکان آن شهر و منطقه را ترک کردند، بماند کنار.


از آن هموطن باید سوال کرد که پس این‌همه بدبختی، عقب‌ماندگی، بی‌سوادی، خرافات، نفاق و محتاج‌بودن به کمک دیگران در حالِ حاضر را محصولِ کدام مهدِ علم، فرهنگ و تمدن باید دانست؟ میلیون‌ها هموطنی را که برای اراجیفِ افکار قرون‌وسطایی کله‌گک می‌زنند و حاضر اند فرخنده‌یی را در روز روشن در مَلای عام با شور و هیجان زجرکُش کنند، محصول کدام دست‌آوردِ قابل افتخار است؟ آن‌همه دختران و زنان جوانی که در فضای تنگ و عقب‌افتاده‌ی فرهنگی دست به خودسوزی زدند را محصولِ کدام تعالیِ فرهنگی و فکری بدانیم؟


این که عزیزان ما شورخوردنی تا تیموریان و تا ساسانیان و تا زردشت و غیره می‌دوند و هی افتخار پُف می‌کنند، می‌خواهند چه‌کار شود؟
تاریخ رویدادی است که خارج از اراده و اداره‌ی ما اتفاق افتاده، گاه مثبت و گاه منفی؛ چه افتخار دارد؟!


شاید بگویند، افتخار نیاکان ماست.
راستی؟ کدام نیاکان؟ در این منطقه یونانیان، اعراب، ترک‌ها، مغول‌ها و هندی‌ها آمدند، ماندند، وطن کردند و جزِ همین تاریخ و فرهنگ شدند؛ در جامعه‌یی که اگر یکی دو نسل به عقب نگاه کنیم اکثریت مطلقِ مردم تاریخ دقیق تولد شان را نمی‌دانند، حالا شما نازنینان بر اساس کدام سند نیاکانِ تان را در چند‌صد و چندهزار سال قبل تشخیص دادید؟ از کجا معلوم که همین نیاکانِ ما باعث اذیت و آزارِ ناصرخسرو ها نشده باشند، از کجا معلوم که همین نیاکانِ پُر افتخار ما باعث فرار سلطان‌ولد ها از زادگاهش نشده باشند، از کجا معلوم که همین نیاکان ما برای خشنودی خلیفه‌های عباسی از هموطنان شان کله‌منار ها درست نکرده تا پشتیبانی خلیفه را داشته باشند؟ مگر فردوسی برای همین نیاکانِ ما نگفت "میازار موری که دانه‌کش است . . ."؟


حالا گیریم که همین ابن‌سینا، فارابی، سنایی، مولانا و غیره نام‌داران کاکا و مامای ما باشند، این که کدام دست‌آورد قابل افتخاری نیست؛ بزرگترین درسی که ما می‌توانیم از آن‌‌ها بیاموزیم، این است، که خود با تلاش و تحقیق و زحمت دست‌آوردهای خود مان را داشته باشیم، در غیر آن این فرهنگِ "من آنم که رستم بوَد پهلوان" چه معنی دارد؟ فرهنگِ مسخره‌یی است. مگر سعدی به نیاکان ما نگفت که "پشت نام پدر چه می‌گردی / پدر خویش باش اگر مردی"؟ مگر صائب به نیاکان ما نگفت "این ناکسان که فخر به اجداد می‌کنند / چون سگ به استخوان دلِ خود شاد می‌کنند"؟


خب بالاخره این‌همه افتخارات و افتخارآفرینی چه شد که سرنوشت ما در دهه‌ی سوم قرن بیست‌و‌یک به دست یک گروهی از عصرِ حجر افتاده است؟ تالب اگر یک گروه است، تالبانیسم ذهنیت اکثریت این جامعه را می‌سازد، در غیر آن امریکا و پاکستان گروه تالب را ایجاد نمی‌کردند. آن‌ها می‌دانستند که گروه تالب از میان مردم ما عسکرگیری می‌کند، زیرا فکر اکثریت مردم تفاوت چندانی با ملا غیبت‌الله‌ها ندارد. بالاخره همین ما مردم فرزندان همان نیاکانِ پر افتخار هستیم؛ با برف و باران که به زمین نباریده‌ایم!


پس به‌جای این‌همه افتخارات تصنعی، خیلی عاقلانه‌تر می‌بود اگر وضعیتی که در آن گیر مانده ایم را آسیب‌شناسی می‌کردیم، اشتباهات و نقص‌های خود را تشخیص می‌دادیم تا از این بدبختی نجات می‌یافتیم، نه این‌که افتخارات تصنعی برای خود پُف کرده و از تاریخ "اوسانه" درست کنیم. مضحک است!


فقط خواستم به این عزیزان بگویم، در تعریف‌های بالیوودیِ که از خود و "خودی‌ها" می‌کنید، اندکی بِرِک‌گرفته بِدوانید که شمال‌اش نسل‌های بعدی را نیز سینه‌بغل نسازد. همین!

....................................................................................................................................................................................

تقدیم به وطن پرستان اسکول

________________________________________________________

  Share

توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام دریافت نمیشود.

:

اسم

:

ایمیل

پیام


 

 

مقاله ها   |    نظریات   |    اطلاعیه   |    گوناگون    |      طنز     |      پیوندها    |    تماس

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه تیف) مانع ندارد