مقاله

 

 

تاریخ انتشار :11.02.2024

ماجرای نیمه شب !

مهرنوش موسوی

شب نوزده بهمن سال شصت، وقتی که صدا و سیما در اخبار ساعت هشت شب گزارش حمله به خانه مجاهدین خلق در زعفرانیه تهران را پخش کرد من هم در خانه ای که متعلق به مادری تنها بود مخفی بودم. این خانه در خیابان جردن بود. من و این مادر پای تلویزیون نشسته بودیم که تصویر لاجوردی جلاد را پخش کردند، بچه خردسالی را بغل کرده بود، دور بچه چفیه فلسطینی خودش را پوشانده بود، به نشانه پیروزی، گویا این تنها اسیر زنده آن خانه ای بود که ۲۲ تن در ان یکجا کشته شده بودند. پز میدادند که بچه مسعود رجوی و اشرف ربیعی است. اشرف بچه اش را در پتویی پیچیده و‌در وان خانه گذاشته بود که موقع حمله آنها و تیراندازی اگر خودش جان باخت، بچه اش لااقل زنده بماند. این صحنه بسیار هولناک بود. بسیار دردناک بود.


برای من که کمونیست بودم، مخالف مجاهدین خلق بودم. بیخدا و منتقد و مخالف هر گونه قرائتی از قرآن و اسلام، چه قرائت خمینی و چه قرائت سازمان مجاهدین خلق، این واقعه اما بسیار بسیار دردناک بود. چون برای جمهوری اسلامی فرق نمیکرد که در این خانه مجاهد زندگی میکند یا کمونیست، آن موقع و در ان زمان هدف آنها از بین بردن کل اپوزیسیون و مخالفینشان بود. این واقعه نشان میداد که دارند می ایند، مخالفین را از خانه ها بیرون میکشند، همانجا تیر خلاص میزنند و زندانیان سیاسی را به اعتبار این « پیروزی» در هم میشکنند. حدسمان هم درست بود، بعده ها از زندانیان سیاسی شنیدیم که جنازه کمونیستها و مجاهدین و مخالفین را به زندان اوین میبردند، وسط حیاط میگذاشتند و حتی زندانیان سیاسی را وادار میکردند که به جنازه هایشان تف کنند.


این واقعه در ادامه حملات حکومت برای ریشه کن کردن کلیه مخالفین خود از هر حزب و گروه و جریانی بود. قدرت را گرفته بودند و برای تثبیت این حکومت باید مقاومت مخالفین خودشان را درهم میشکستند.


بوی خون تهران و بسیاری از شهرهای کشور را گرفته بود. نسل جوان آن موقع ایران علیه عروج حکومت بپاخاسته بود. در تمام خیابانهای تهران رژه میرفتند. سوار بر موتور مدام در جستجو و شکار جوانها بودند. هر کسی که عینک به چشم داشت را به عنوان اینکه لابد روشنفکر است میگرفتند. هر خانه ایی که دو نفر آدم جوان مستاجرش بودند را مورد حمله و تفتیش قرار میدادند. تفاوتی که دستگیریهای الان با سال شصت دارد این است که سال شصت به خاطر دو سال آزادی سیاسی در ایران همه سویه های متفاوت سیاسی مخالف حکومت متشکل شده بودند. همه جوانهای آن دوره خطوط سیاسی مختلف را انتخاب کرده بودند. مجاهدین تنها جریان مذهبی آن موقع بود. بقیه همه کمونیست بودند. تعداد سازمانهای کمونیستی و چپ ده برابر مجاهدین بود. نسل قدیم آن موقع هم، در نهضت ازادی و جبهه ملی بودند. ولی بیشتر از هر چیزی جمهوری اسلامی دنبال جوانها بود. تاثیر این تفاوت در معنی دستگیریها و مفهوم زندان برای جمهوری اسلامی به نسبت ان موقع با الان هست. آن موقع وقتی کسی را میگرفتند، انقدر شکنجه میکردند که سازمان و تشکیلاتش را لو بدهد. دنبال رابطه تشکیلاتی بودند. انقدر میزدند تا زندانی لو بدهد. خیلی ها هم لو نمیدادند و زیر شکنجه کشته میشدند. علت اینکه بعدن اعتراف میگرفتند این نبود که مثلن یارو کمونیست بود یکشبه حزب الهی شده بود. علتش این بود که اول زیر شکنجه دوام نیاورده بود، بعد وقتی رفقایش را لو داده بود، انقدر ناراحت بود که جنازه وجود خودش را که مقصر میدانست جلو این لاشه متعفن می انداخت.


الان هر دو این ستونها بی معنی است. هم دنبال تشکیلات نیستند چون وجود ندارد. هم اعترافگیری بیهوده شده، چون کسی به پروژه های اینها گوش نمیدهد.


من شخصن وضعم از شب حمله به خانه مجاهدین در زعفرانیه خراب شد. مادری که در خانه اش بودم خیلی ترسید. بیشتر از خود من ترسیده بود. به من میگفت یک وقت نکنه کتابی چیزی با خودت اینجا بیاری؟ نکنه بری بیرون قرار بگذاری و بعد تو را دنبال کنند خونه من لو بره! کاری کرده بود که مثل زندانی بودم. هیچ کجا نمی رفتم. بعد خود همین نرفتن هم باعث میشد رفقایم فکر کنند من دستگیر شدم. بعد وقتی فکر میکردند دستگیر شدی استرس میگرفتند. باید جاهایی که بودند را تخلیه میکردند. آدرسهایی که من بلد بودم. ساده نبود در تهران خانه گرفتن! دو تا جوان بودی میرفتی یک جایی را اجاره کنی، بعید نبود صاحبخانه ببرد کمیته محل و از تو بخواهد بیایی آنجا اجاره نامچه را امضا کنی. طرحی داده بودند به اسم مالک و مستاجر. شنیده ام این طرح را محسن سازگارا آن موقع به سپاه و اطلاعات داده بود. مالک باید به کمیته میرفت و اجاره نامچه و مستاجر را به کمیته معرفی میکرد. باید عکس مستاجر و حتی خودش را میدیدند. اگر مالک این کار را نمیکرد و کشف میشد در خانه اش « ضد انقلاب» نگهداری میکند، میریختند خانه یارو را مصادره میکردند.


من دزدکی وقتی شهلا نبود میرفتم، غالبن قرارها را میرداماد میگذاشتم که زیاد در شهر نچرخم چون شناخته شده بودم. بعد از این واقعه حمله به خانه زعفرانیه متوجه شدم تقریبن تمام سازمانهای سیاسی ضربه خورده اند. من آن موقع با اتحاد مبارزان کمونیست، گروهی که منصور حکمت آن را تشکیل داده بود کار میکردم. به من گفتند دیگر قرار نگذارید. هر جوری میتوانید خودتان را بطور فردی حفظ کنید. ارتباطات برای مدتی قطع میشود. من از عصبانیت زمین را گاز میگرفتم. چه جوری خودمان را حفظ کنیم اخه؟ یه مشت دانش اموز هجده نوزده ساله. کدوم امکانات؟ ما تاکسی سوار میشیم یارو زیپ شلوارش را واسه ما پایین میکشه. این شهر برای ما الان جهنم هست. از اینطرف مردم عادی ما را لو میدهند. از ان طرف نقشه میکشند چه جوری به ما تجاوز کنند.


دستمان ول شد. به امان بیخدایان رها شدیم. افتادیم در تهران بی در و پیکر دنبال نجات خودمان!


مثل الان نبود که کی چپ هست یا راست. صحبت مرگ و زندگی بود. ما فقط یک دشمن داشتیم آنهم خمینی و حکومتش بود. لذا همه به هم کمک و در فکر نجات آن نسل قیام کرده بودند.


من از خرداد شصت مخفی بودم. ۱۹ بهمن شصت اوج هلاکاست اسلامی بود. تا زمستان ۶۱ با همین وضعیت در تهران ماندم. یکبار خودم در خانه روبرویی شاهد حمله سپاه به خانه ای پشت وزارت کار تهران در خیابان آزادی بودم. من و رفیق دختری که در آن خانه روبرو بودیم تا صدای تیراندازی و الله و اکبر بلند شد، گفتیم آمدند ما را بزنند. اماده شدیم که بیایند و بزنند. شخصن به هیچ عنوان حاضر نبودم زندان بروم. دوره ما سیانور زیر زیان گذاشتن نبود. ولی کافی بود نشان بدهی که حاضر نیستی از خانه ات که اسمش را خانه تیمی میگذاشتند بیرون بیایی، کل خانه را به گلوله می بستند. مردن را ترجیح میدادم به نکشیدن زیر شکنجه!


بعد از ۱۹ بهمن هر خانه ای را به مدل زعفرانیه میزدند. حمله میکردند، همه افراد خانه را میکشتند. خانه ای که ما شاهدش بودیم نه مقاومت مسلحانه کردند، نه حتی اسلحه انجا پیدا کردند. چنان خانه را با سلاح نیمه سنگین به رگبار بستند که کودک چند ماهه شان هم کشته شد. وقتی جنازه ها را بیرون می اوردند، وسایل قیمتی را حزب الهی ها جلو مردم دزدیدند، ساعت مچی کسی که در خانه جانباخته بود را جلو چشم ما در اوردند در جیبشان گذاشتند. من بعدن که گزارش حامد اسماعیلیون را در باره هواپیمای اوکرائینی خواندم، اینکه بعد از اینکه هواپیما سقوط کرده رفتند حلقه ازدواج قربانیان را از دستشان در آوردند و دزدیدند، اصلن تعجب نکردم، ما سال شصت ان موقع که بدجوری ادعای مسلمانی میکردند قشنگ دیده بودیم که دزد هستند و معنی اسلام چی هست. چه رسد به الان که دیگر حتی خودشان هم این ادعا را ندارند.


یاد همه جانباختگان دهه شصت گرامی باد. روی مقاومت خونینشان دوباره جوانه زد و انقلابی عظیم علیه اسلام سیاسی سبز شد. مجاهدین خلق را تیراندازی و حمله به خانه تیمی و شکنجه و اعدام از بین نبرد. مجاهدین به گرایش ضد اسلامی مردم ایران باختند.

 

 

________________________________________________________

  Share

توجه کنید . نوشتن یک ایمیل واقعی الزامی است . درغیر این صورت پیام دریافت نمیشود.

:

اسم

:

ایمیل

پیام


 

 

مقاله ها   |    نظریات   |    اطلاعیه   |    گوناگون    |      طنز     |      پیوندها    |    تماس

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه تیف) مانع ندارد